محل تبلیغات شما

   

 

 

بن بست اجنان 

اپیزود یک 

این اپیزود ؛ صد دانه یاقوت 

 

اواسط بهار 1374 بود و درون شهر رشت نسیم بهاری میوزید ، پیچ میخورد و از روی پل رودخانه ی زرجوب عبور میکرد ، ابتدای محله ی ضرب درون حیاط بزرگ دبستان حشمت ، همه به صف ایستاده بودیم، 

عجلو نظام.

همه اندازه ی یک دست از شخص جلویی فاصله میگرفتیم ، نسیم خوش و معطر بهاری مسیرش به صف کلاس اولی ها رسید و به دور موههای بلند من چرخی زد و زولف موی بور من در هوا پیچ و تابی موزون برداشت و همراه نسیم چند لحظه ای در هوا رقصید ، و من از گوشه ی چشمم چپکی به رشته ی بلند موی رقصان در باد خیره بودم ، که ناظم مثل جن پشت سرم سبز شد ، و گفت؛ 

شهرررروز. مگه دختری؟ که اینقدر زولف موه هات بلنده؟

در همین لحظات ، کمی بالاتر ، وسط محله ضرب ، یک تراژدی در حال وقوع بود ، حادثه ای که با وقوعش بزودی تمام شهر خیس رشت و دیار سبز گیلان را در بُهت و حیرت فرو خواهد برد 

عباس پسری هجده ساله که بهمراه پدر مادر و خواهرش مستاجر ما بودند و سمت مرکز شهر ، به فاصله ی دویست متری از برج سفید شهرداری ، انتهای کوچه ی اجنان ، درون خانه ی وارثی که ما به آن میگفتیم خانه ی درخت بید ست داشتند . اما خانه ی پدربزرگش ، در وسط محله ی ضرب پشت حمام معروف بهار بود . 

ساعت 15:30   

زنگ آخر و درس فارسی ، من تخت اول درون کلاس اول ابتدایی نشسته ام ، و کمی بالاتر وسط محله ی ضرب. عباس برای انکه با دوست دخترش یعنی مریم ، از شهر فرار کند به پول نیاز دارد ، به خانه ی پدربزرگش پشت حمام بهار رفته ، درخواست پول میکند، پدربزرگش سر باز میزند و دست رد به سینه اش زده و قصد بیرون کردنش از خانه را دارد ، عباس پدربزرگ پیرش را هول میدهد ، پدربزرگ کمی عقب میرود و پایش از لبه ی ایوان لیز خورده و به شدت سقوط میکند درون حوضچه ی وسط حیاط ، سرش شکسته و بینی و گوشش خون میچکد ، مادربزرگ شروع به شیون میکند ، عباس که جنون آنی دچار گشته ، بیرحمانه با تخته ی چوبی بر سر مادربزرگ میکوبد ، سپس به درون اتاق خواب رفته و صندوقچه ی کوچکی که از چوب و حلب ساخته شده را میشکند ، چندین باندرول اسکناس میابد ، آنها را برداشته و به حیاط باز میگردد ، گویی هر دویشان زنده اند ، و نفس میکشند ، عباس مادربزرگ را از دو دست گرفته و از روی پله ها به پایین میکشد ، کنار پدر بزرگ درازش میکند ، صدایی از درون اتاق میشنود، مشکوک شده و خانه را جستجو میکند ، ناگه زنگ خانه بصدا در آمده و سپس صدای سوت های همیشگی که بگوشش آشناست، بی شک دوست جدیدش یعنی رضا علینژاد که 15سال دارد از حضور عباس درون خانه ی پدربزرگ آگاه شده و آمده تا سلام علیکی کند و پیشنهاد بازی در زمین فوتبال محله را به وی بدهد. عباس اعتنایی نمیکند ، سراسیمه از انبار نفت برداشته و بروی پدربزرگ و مادربزرگ نیمه جان میریزد ، و اما.

تنها یک متر آنسوتر ، رضاعلینژاد بیخبر از ماجرا ، حوصله اش از بی اعتنایی عباس سر میرود ، برای بار آخر سوت میزند و میگوید؛

عباس چرا جواب نمیدی؟ بچه ها منتظرند تا برم باهاشون فوتبال ، اگه نمیای من برم!? 

کمی سکوت 

رضا دلسرد شده و از پشت درب راه افتاده و سمت زمین فوتبال حرکت میکند ، چند قدمی از مهلکه دور نشده که عباس درب را باز میکند و

عباس درب را کمی باز کرده سرش را میاورد بیرون ، مضطربانه رضا را فرامیخواند و میگوید؛ 

رضا توپوله نرو ، نرو ، یه لحظه برگرد کارت دارم

رضا بازمیگردد و بیخبر از شرایط ، دستش را به کمر زده و شروع به قر قر میکند و میگوید؛ 

عجب بی معرفتی هستی ! صدبار بهت گفتم که منو رضا توپوله صدا نکن ، بازم منو اینطوری صدا میکنی؟ عباس_ بیا این چندتا باندرول پول رو بگیر و برو بده به دوستم که سر کوچه ست

رضا_کدوم دوستت؟ سرکوچه که فقط یه گربه ی سیاه و تک چشم نشسته

عباس_ اسمش مریم و یه چادر سرش هست ، یه ساک مسافرتی هم داره ، برو حتما سر کوچه ست.

رضا میرود و مریم را نمیابد ، با قدم های آرام ، و افکار مخشوش باز میگردد، پول ها کمی نم گرفته و یا خیس بنظر میرسد ، عطر نفت به مشامش میرسد، رضا در حالیکه بی خیال و ساده لوحانه به شکمش خیره شده و تلاش میکند تمام نفسش را بیرون دمیده و خودش را کمی شق و صاف بدارد تا فرق بین لاغری تا توپولی را بهتر درک کند به پشت درب میرسد و بی آنکه مکثی کند درب نیمه باز را هول داده و وارد حیاط میشود ، عباس میگوید؛

درب رو ببند رضا

رضا درب را با پشتش هول داده و میبندد ، سرش را بالا میگیرد و نگاهش را از خیرگی به شکمش برداشته و به منظره ی روبرو چشم میدوزد.

رضا در حالیکه شوکه شده ، باندرول های پول از دستش می افتد ، دهانش نیمه باز به لکنت می افتد ، تمام قامتش شروع به لرزیدن میکند ، نمیتواند چیزی را که میبیند باور کند ، صدای آونگ ساعت از درون خانه بگوش میرسد ، و چهار بار بصدا در میاید 

عباس پیت خالی از نفت را به آغوش رضا میسپارد و کبریت را بروی پدر و مادربزرگ نیمه جان میکشاند و آنان کنار حوض به آتش کشیده میشوند ، لحظاتی بعد عباس میپرسد؛ 

پول ها رو دادی به مریم؟

رضا_نه هیچکی سرش نبود

عباس_چرا چرت و پرت میگی 

رضا؛ یعنی منظورم اینه که سرکوچه نبود ، 

رضا شوکه و نگاهش خیره به نقطه ای نامعلوم مات و مبهوت مانده ، شروع به تشنج میکند و قش میرود ، چشمانش را که باز میکند ، میبیند رضا چند مشت آب بروی صورتش ریخته و به آرامی به صورتش چک و سیلی میزند ، در نهایت رضا قصد فرار از مهلکه را دارد ، ولی عباس او را تهدید میکند ، در همین حین صدایی بگوششان میرسد ، باز هم از درون اتاق کوچک خانه ، عباس برای جستجو به سمت ایوان میرود که صدای بسته شدن درب آهنی حیاط توجه اش را جلب کرده و درمیابد که رضاتوپوله فرار کرده ، ناگزیر با بلند شدن دود شدید و بوی سوختن اجساد ، او نیز از جستجوی داخل اتاق و یافتن منبع صدا منصرف شده و پا به فرار میگذارد . 

بی آنکه بفهمد خواهر کوچکش که به خانه پدرو مادربزرگش آمده بوده از ابتدای امر درون خانه بوده و با دیدن صحنه ی درگیری اولیه ترسیده و زیر تخت خواب فی و قدیمی پنهان شده .

ساعت 16؛30 

من از مدرسه تعطیل و کیفم را از دو بندش کول گرفته و با قدم های لع لع ، و شاد و سرخوش از حیاط بزرگ دبستان حشمت خارج میشوم ، و حاشیه ی خیابان باریک و پرپیچ و خم محله ی ضرب را میپیمایم تا از رودخانه زر به اواسط محله ی ضرب میرسم ، ، نبش کوچه ی حمام بهار شلوغ بود . ، 

و من در هفت سالگی راس ساعت 16:45 به خط تقارن محله ضرب رسیدم ، یکقدم جلوتر از رد پایم ایستادم و ، تنها چیزی که در ذهنم میگذشت این جمله بود؛ 

صد دانه یاقوت ، دسته به دسته ، با نظم و ترتیب 

بوی سوختگی گوشت پیچیده بود به تمام محله. 

نبش کوچه ی حمام بهار شلوغ بود ، پلیس ، آمبولانس، تجمع ، میرم نزدیک از لابه لای جمعیت راه خودم. باز کردم .  

 

شخصی که قهوه خانه کوچکش در روبروی حمام بهار بود ، بنام علی خیرالله ، دو جسد سوخته شده که بسیار کوچک تر از انتظار بنظر می آمدند را در دو پارچه ی سفید پیچاند ، و پشت آمبولانس گذاشت. 

من هنوز هیچ از ماجرا آگاه نگشته ام و از تجمع سمت کوچه ی بعدی که چند قدم فاصله دارد راهی میشوم ، عباس پسر مستاجرمان را میبینم ، و از سر بچگی با خوشحالی میگویم؛ 

سلااااااام آقا عباااااس . شهروزم ، خوبی؟

عباس بی اعتنا به تجمع خیره شده ، گویی دنبال کسی میگردد ، یک مامور پلیس از کنارمان رد میشود و ناگهان کسی را فرا میخواند !.

عباس که ترسیده حرکتی غیرمنتظره و نمایشی بروز میدهد ، تا اضطرابش را پشت چهره ی شادابش پنهان کند ، او پیش میاید و مرا در آغوش گرفته و میگوید

سلام عموجووون ، خوبی ؟ از مدرسه داری میای؟ امروز چند تا بیست گرفتی؟ 

مامور کمی خیره و دقیق بر ما میماند ، و عباس هم از مهلکه دور میشود ، من سر کوچه ی خودمان رسیده بودم که مامور پلیس برای آنکه همقدم شود مینشیند و دستش را بروی شانه ام میگذارد و میپرسد؛ 

اون جوانک که تو رو بغل کرد رو میشناختی ؟ 

_آره، عباس بود ، پدرش بازم ی کرده و زندان هست . 

پلیس؛ عباس چه نسبتی باهات داره؟

_ هیچی ، مستاجر ما هست و چند ماهه که کرایه خونه ندادن. 

پلیس؛ لبخندی میزند و ناگه اخم هایش در هم میرود و شروع به عطر کردن لباسم میکند و میپرسد؛ 

تو از کجا داری میای؟

_از مدرسه بخدا ، فارسی داشتیم زنگ اخر 

چرا بوی نفت میدی؟ 

_ نمیدونم عباس که بغلم کرد ، اونم بوی نفت میداد 

پلیس ها سوار ماشین شان شده و سمت سیاه باغ پیش میروند ، و عباس را میابند 

 

عاقبت؛ 

 

رضا توپوله ،(رضا علینژاد ساکن محله ضرب پشت باغ هلو ، ) 

رضا که از مهلکه فرار کرده بود ، لحظه ای که به خانه میرسد ، در میابد که ناخواسته یکی از باندرول ها هنوز درون جیب شلوارش جامانده ، او از ترس پول را درون چاه میندازد ، اما

خواهر کوچک عباس که تمام مدت زیر تخت پنهان بوده ، تمام مشاهداتش را بازگو میکند و این میان او تنها تصویری که برای یک لحظه حین سرک کشیدن از پشت قاب پنجره دیده بوده ، صحنه ایست که رضا توپوله دهانش نیمه باز و شوکه ، خیره به اجساد مانده و پیت خالی از نفت در آغوشش است .

 

رضا علینژاد ، به اعدام محکوم گردید ، به دلیل همکاری با قاتل در قتل عمد و بی احترامی به متوفی و برافروختن اتش ، و دو فقره قتل با سلاح سرد ، و ورود به ملک بی اجازه از صاحبخانه ، و سرقت پول ، و نگهداری از اموال مسروقه ،و  

رضا توپوله سپس به قصاص چشم محکوم گردید ، و هشت سال ابتدایی از محکومیتش را چشم انتظار اعدام شدن طی کرد ، سپس هفت سال بعد را چشم انتظار قصاص چشم یعنی کور شدن از دو چشم گذراند ، و از سن پایین به زندان های مخوف و قسمت قاتلین افتاد و روزی هزار بار در روزمرگی های فاسد و بی ترحم درون بند قاتلین از وحشت مرد و زنده شد ، 

عباس که در زندان اقدام به خودکشی با قرص برنج نمود . و از دنیا معدوم گشت. 

مریم سپس با پسر خوش چهره و خوشنام شهر بنام میلان دوست شد ، و در اتفاقی غیر قابل باور و تکان دهنده ، زمینه ساز وقوع جنایتی مخوف تر گردید ، که میلان در مهلکه ای به دام افتاد و برای دفاع از خود با چاقوی مردی ناشناس که نیمه شب به انها حمله ور شده بود ، خود ضارب را به قتل رساند ، اما تا به خودش امد ، فهمید که فریب خورده و مریم دروغ گفته ، و او وارد خانه ی مریم نشده ، بلکه سمت محله ی باهنر رشت ، شبانه به این توجیح و بهانه که مریم کلیدش را گم کرده ، از دیوار وارد منزلی میشود ، و درب را برای مریم باز میکند ، و میگوید

عجب خونه ی بزرگی دارید مریم ، خوش بحالتون ، چقدر حیاط و باغ بزرگی دارید

مریم بی وقفه اصرار به سکوت و بیصدا بودن داشت ، و بیدار نکردن سرایداری پیر و مریض را دلیل بر بیصدا و مخفیانه وارد شدن شان به خانه بیان کرده بود.  

میلان پرسید؛ مریم اگه پدرت یا مادرت برگشته باشند و الان خانه باشند چی؟ ازت نمیپرسند که این پسره کیه ک آوردی داخل خانه؟

مریم_ نه ،طی این دو ماه که با هم رفیقیم ، من همه چیز رو به ددی و مامی گفتم ، و اونها حتی مشتاق دیدارت هستن، اما الان فقط اومدیم که من یه چیزی رو از اتاق ددی و مامی بردارم و برگردیم بریم ، چون من هنوزم شب رو باید برم خانه ی مادربزرگم سپری کنم و ازش پرستاری کنم ، چون مریضه. 

میلان؛ مریم من احساس میکنم که دروغ میگی ، چون پریروز که اومده بودم اینجا تا بیام دنبالت و برگردونمت خانه ی مادربزرگت ، از سرایدار پرسیدم و اون گفت که مریم اینجا کلفت و کارگره ، رخت میشوره ، ظرف میشوره وو

مریم از کوره در رفته و یک سیلی به میلان میزند ، و شروع به فحاشی میکند ، صاحبخانه برخلافتصور مریم ، به مسافرت نرفته و خواب است ، از صدای بحث شان ، بیدار شده و درگیری آغاز میشود 

من یعنی شهروزبراری صیقلانی بعنوان نویسنده ی این متن ، وظیفه ی بی طرف بودن و نقل کامل و همه جانبه ی وقایع را بر دوش دارم ، و فارغ از جزییاتی که بر کسی در رشت پوشیده نیست ، اینطور برایتان جمع بندی میکنم که پس از درگیری آن شب ؛ 

دو کودک خردسال هفت و هشت ساله ، مادرشان که سی سال داشت ، پدر خانه که چهل و پنج سال داشت و سرایدار پیر و مریض خانه که پیرمردی هفتاد ساله بود همگی دار فانی را وداع کرده و چشمانشان به طلوع آفتاب صبحی دیگر گشوده نشد . 

و میلان نیز در ملاعام اعدام گردید 

مریم هرگز دم به تله نداد و متواری گشت. 

سر ماجرای قتل کوچه حمام بهار ، و سوزاندن پدربزرگ و مادربزرگ توسط نوه شان عباس ، نیز قابل ذکر است که عباس در دادگاه اعلام نموده بود که ، بنا بر فشار و اصرار مریم بوده که برای دریافت پول به خانه ی مادربزرگ و پدربزرگش مراجعه نموده بود .

 

رضا توپوله آقای رضا علینژاد اکنون پس از گذراندن دو حبس ابد ، پس از 26سال از زندان آزاد گردیده ، و دیگر توپول که نیست هیچ ، خیلی هم خوش هیکل ، سالم ، تن درست ، بی اعتیاد ، باوقار ، با ادب ، و خط موی بور و چشمان عسلی ، هر روز صبح برای ورزش به پارک ملت می آید . 

طی سالهای زندان ، سیاه باغ تبدیل به پارک ملت گردید. 

 

به امید روزی که هیچ جنایتی در سرزمین ما به وقوع نپیونده.

 (نکته ** تمامی اسامی درست و تمام روایت صحیح است اما جزء نام شخصیت منفور یعنی مریم ، بنده از اسم ایشان اطلاع دارم اما بدلیل عدم دسترسی به ایشان ، موفق به جلب رضایت شان برای بکارگیری اسم وی در روایت نشدم. شاید بسیاری از جزییات جالب ناگفته ماند که در اپیزود بعد به شرح آن میپردازیم) 

 

رمان بامداد خمار

رمان بهترین اثر از دیدگاه منتقدین چهل و دومین جشنواره داستان نویسی آذربایجان باکو ، بقلم شهروز براری

داستانی حقیقی جنایت در رشت ،

، ,ی ,عباس ,خانه ,میکند ,مریم ,، و ,میکند ، ,خانه ی ,و از ,شده و

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مرجع مقالات فلوئنت