محل تبلیغات شما



کتاب بامداد خمار» نوشته فتانه حاج‌ سیدجوادی است.

این کتاب یکی از پرفروش‌ترین رمانهای فارسی است که در طی دهه اول انتشار، 200 هزار نسخه از آن فروش رفته‌است.

داستان این کتاب، داستان سوک عشق نافرجام دختری از اعیان دوره قدیم تهران به جوانی نجار از طبقه پایین جامعه را روایت می‌کند. ترجمه آلمانی این کتاب حدود 10 هزارنسخه فروش داشته و مورد توجه خوانندگان خارجی نیز قرار گرفته است.

 

خلاصه داستان:

سودابه دختر جوان تحصیل‌کرده و ثروتمندی است که می‌خواهد با مردی که با قشر خانوادگی او مناسبتی ندارد، ازدواج کند. برای جلوگیری از این پیوند، مادر سودابه وی را به پندگرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش می‌کند. 

                           برای خواندن  اپیزود های رمان بامداد خمار روی ادامه مطلب کلیک کنید


 


اپیزود پایانی از رمان. پرفروش  

  قصه ی شهر خیس  

بقلم شین براری


پارت دهم #10 

فرجام و پایان داستان بلند 

شهروز براری صیقلانی مدرس و نویسنده رسمی سازمان آموزش عالی کشور و مدرس دانشگاه گیلان واحد مرکزی، دانشکده تربیت معلم واحد پردیس امام علی ع ،دانشگاه آزاد اسلامی واحد لشت نشاء. ، مدرس ارشد هنرکده سروش و ثامن الائمه و مخلص تک تک برادران و خواهران و دوستان گلم هستم که نسخه ی خام این رمان رو با هزاران هزار غلط و اشتباه تکنیکی و پیرنک نامناسب تحمل و همراهی کردند، خوشحال میشم از نظراتتون اگاه بشم. (میلیون ها غلط املایی و مشکل دستور زبانی بود خودم میدونم ببخشید، نسخه ی خام بود) 

 

 

   #10. پارت دهم. (جنون_مرگ) 

  __مهربانو  ، در امتداد شوم‌ترین و   کینه‌جویانه‌ترین اقدام زندگیش  حرکت کرد و  طبق نقشه ای از پیش تعیین شده ، کپسولهای قرص شب پدرش را باز و خالی نمود، درونش را با پودر خاکستری رنگی با احتیاط پُر نمود و کنار لیوان آب گذاشت. اسپره‌ی تنفس پدرش را کاملا خالی نمود. گوشه‌ی شلنگ گاز بخاری را با ظرافت شکافت، قرص های خواب را کوباند و در فلکس کوچک چای ریخت 

   ®_ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺁﺑﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ پیر ﺩﺧﺘﺮ باغ ’مهری‘ ﺍز ندامتگاه افکارش آزاد گشت و چادر حریرش را از بند ایوان ، برسر کشید ، کفشهای سفید طبی اش را پا کرد ، گربه‌اش را برداشت و بغل گرفت ، به آرامی و مخفیانه از بین ستون های بلند ، درختان توسکا درآمد ، به نیمه‌ی باغ رسید ، ایستاد به پشت سرش نگاهی کرد ، چشمش به خانه‌ی چوبی و پنجره‌ی بالایی ، که اتاق پدرش بود افتاد ، تمام وجودش لبریز از حس کینه و انتقام جویی شد ، به راهش ادامه داد تاکه به نیمکت گرد سنگی ، رسید ، از خودش پرسید  ؛آیا باز گذرم به این نیمکت خواهد افتاد؟  _غیر از یک مشت خاطره‌ی تلخ و شیرین چیز دیگری در آنجا یافت نمیشد، تمامشان را پشت سر ، جا نهاد ، تا شاید سبک بال تر از آنجا برود. به ابتدای باغ رسید ، صدای چرخ خیاطی شهلا بلنده بگوش میرسید ، صداهای ممتدی که به گوشش آشنا می آمدند. آپوچی‌جانه را نگاه کرد ، و به روی ایوان شهلا خانم گذاشت .  سپس چشمش به نیمکت چوبی بروی ایوان افتاد ، طبق معمول برویش دفترچه‌ای مشکی و سالخورده بود که معمولا شهلابلنده ، اندازه و میزان سایز لباس مشتریان خود و حساب کتاب هایش را مینوشت. خودکار آبی و جوهر داده‌ی همیشگی نیز با یک نخ به میز متصل بود ، مهری به آرامی دستش را دراز کرد و دفترچه را برداشت ، اما نخ کوتاه‌تر از آن بود که به بتواند از آن فاصله چیزی نوشت ، تکه صابون مخصوص علامتگذاری خیاطی نیز لای دفترچه بود ، در نهایت او با تکه صابون بروی دیوار قهوه ای و رنگ رفته‌ی ایوان نوشت: قالیچه‌‌ی بروی ایوانم برای تو، مواظب گربه ام باش.»  _سپس با قدمهای یک اندازه و پیوسته‌ی خود از باغ توسکا ﺩﺭﺁﻣﺪ . مهری ﻣﻨﮓ ﻭ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺑﻪ ﺟﺎﺩﻩ ﭘﯿﺶ ﺭﻭﯾﺶ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ. به صدای چشمه توجه کرد، گویی صدایش را تاکنون اینچنین رسا و واضح نشنیده بود. چند قدم بالاتر ، درخت بید بزرگ ، به پیشوازش نیامد ، زیرا نَفسِ وجودش به پابرجا ماندن و ثابت قدمی بود.  مهری در دلش گفت ؛ من بچه بودم این بید گنده اینجا بود و بهم متلک میگفت، حالا که دارم پیر میشم ، باز همونجا مثل بُز ، زُل زده بهم،  ®سپس به یکباره و بی‌مقدمه شروع به فریاد زدن و عربده کشیدن نمود ، با تمام وجود پرخاش میکرد و میگفت؛ چیـه؟! هــــان؟ به چی مث بُز زُل زدی ؟ خیال کردی که خرسم ، کدخدا میشه؟   نه نخیر  کور خوندی . این همه آزارم دادی بس نیست؟  خب آخرش چی؟ چی بهت رسید؟ همیشه دلمو شدی بس نیس؟ خب چی میگی اصلا چی میخوای از جونم؟  عمرم رو پوچ کردی با تحقیر و تنبیه‌هات ، بهت جایزه دادن؟ یا مدال پدالِ افتخار یا ابتکار در تربیت تک فرزند؟  باشه تو خوب. تو حاجی . تو پدر. تو آقا . تو سرور  . تو سالار. بس نیست اینا؟ کوری؟ نمیبینی دارم پیر میشم؟ نمیبینی موهام سفید شده؟ پس چرا نمیمیری تا من یتیم در یتیم بشم . ها؟ چیه؟ عشقم خودشو کشت. از دست من. از دست تو. از دست ما. میتونی زنده‌اش کنی؟  یکم سعی کن ، زور بزن یه آیه‌ای ، سوره‌ای ، پیغمبری ، معجزه‌ای! ها!،،،  هیچی توی دست و بالت نداری تا خون ریخته‌ شده رو جمع کنه؟  تو که یه عمر سنگ دین و پیغمبر رو به سینه‌ی بیرحمت زدی ، تو که منو جلوی دوستام واسه یه خال شفیده مویِ سرم کتک زدی، تو که گفتی دیفلوم رشته‌ی انسانی واسه کافراست، رشته طبیعی واسه ‌هاست، تو که گفتی اگه هدبند و مقنعه و مانتو رو همراه چادرم نذارم  توی راه مدرسه میسپاری بهم گوجه پرت کنن، تویی که فهمیدی یه واگمن زپرتی دوزاری قرض گرفتم از همکلاسیم، وسط مدرسه ، چک زدی در گوشم واگمن رو وسط مدرسه شکستی،  تویی که فهمیدی رادیو جیبیم غیر از موج آ إم» موج اِف‌اِم» هم میگیره با تخته پارس اونقدر زدی منو تا دو سال فلج بی حرکت  خونه نشینم کردی ، تویی که بعد دوسال یه عصا واسم نگرفتی ، تویی که رفتی به شهلا بلنده گفتی منو میخای بزاری معلولین ، تویی که از خوشیم ناخوش شدی،  تویی که توی سینه قلب نداشتی ،   واسه چی پس با مامان من عروسی شدی؟ اونم که دق دادی کشتی بردی سینه‌ی قبرستون گذاشتی، خیالت راحت شدش؟  حتما میپرسی چرا  داد میزنم؟ واسه درخت دارم چرا فریاد میزنم؟    من دیگه اون رهگذر مودب همیشگی نیستم. اصلا هیچ وقتم نبودم ، همیش پای درخت بید میرسیدم زیر لب  فحش ناموس میکشیدم. میدونی چرا؟   چون دقیقا زیر همین درخت ایکبیری بود که بابام جلوی همه‌ی دوستام لباسام رو جر داد و منو به باد کتک گرفت ،  زیر همین درخت بی غیرت و بی‌میوه بود که کتابهامو ریخت آتیش زد ، آره همین درخت دیوث و بی‌ریشه بود که تمام زندگیمو به خاک و خون کشید ، راست واستاد نگاه کرد   هربار برگاش میلرزید چون که توی دلش داشت بهم میخندید . دم غروبی منم براش یه دبه اسید سوقات اوردم.  تا قطره‌ی اخرش ریختم به پاش. نوش جونش. بره جایی که غم نباشه.   خدایاا بخاطر اینکه به عشقم برسم ، مجبور شدم ، دروغ بگم آره. متاسفم ، من دروغ گفتم بهش. اما! اما فقط واسه اینکه ، زودتر بیاد خواستگاریم. همیـــن بخدا. ولی. ولی نمیدونم چرا ، اون دیوونه خودشو کُشت. آره خودشو کُشت. به همین آسونی. ببین دارم راست میگما. جدی جدی خودشو کُشت. حالا من میگم ، که باید چیکار کرد؟ یعنی من الان باید چیکار کنم؟ میدونی چیـــه؟ آخه من باید ببینمش. حتما باید ببینمش . اصلا اگه نرم پیشش نامردیه. اون بهم احتیاج داره روی کمکم حساب کرده. هــا؟ چه کمکی؟ نمیدونم خب! ولی اون. حتما غمگینه ، پس وجودم کنارش ، بهش آرامش خاطر میده و میتونم باز براش فی‌البداعه مث قبلا از خودم ، از باغ ، حرفای خوب خوب بزنم ،  اون بی من میمیره   ٬٫چی چی دارم میگم!. اون که خودش یکبار الانش مُرده. دیگه نمیشه که باز یه بار دیگه بمیره.  ®(مهربانو که از شدت غم و هجوم فکر و خیال ، روانش پاک گشته ، همچون یک دیوانه‌ی خیابانی و با درصد دیوانگی بالا ، بلند بلند با درخت بید ، کنار گذر ، حرف میزند.  چادرش را رها کرده و به دستان باد سپرده، چادرش به آنسوی گذر و سمت درب باغ ، کشیده شده.) مهربانو با صدای بلند و حرکات شدید دست ، خطاب به شخصی خیالی ، و یا موجودی خیالی ، درحال جر و بحث است، گاه پدرش را در شمایل آن موجود نامرئی میبیند و گاه باز به درخت پیر بید  دشنام میدهد؛     _مهربانو♪؛ چیه ؟ خاک تو سرت . با اون قد و هیکلت ، صبح تا شب ، کنار خیابون مثل لات و لوتای بی سرو پا ، واستادی ، و تکیه زدی به دیوار . خجالت نمیکشی ، درخته‌ی بی حیا؟ چون قدت بلنده ، پس باید توی خونه‌ی مردم رو دید بزنی؟ حالا خوب شد خدا تو رو بید خلق کرد. اگه توسکا بودی ، دیگه چی میشد؟ خجالت اوره با این قد و هیکل ، به هر بادی شروع به لرزیدن میکنی. همین روزاست که با اره موتوری قطعش کنن و تیر چراغ بجایش نصب کنن. حیف به خاطراتمون هم رحم نمیکنند ، آشغالا     ®مهربانو رودرروی درخت بید، درآنسوی گذر مینشیند، نسیمی سرد در موج موههایش میپیچد، زلفش در هوا تاب میخورد، او انگار تمام قصه‌های پیشین را وارونه کرده و سنّت شکن رسوم و روال معمول گشته. زیرا اینبار او همچون لیلی زمانه گشته که سر به جنون گذارده ، و از داغ عشق شهریار ، مجنون‌وار در سراشیبی رسوایی و شیدایی نهاده. مهربانو که روسری و چادر از سرش افتاده ، و بیخبر از نگاه متعجب رهگذری آشناست، در غم فرو میریزد، و دچار فروپاشی روانی میشود، او که پیش از اینها نیز، مستعد دیوانگی بود، زیربار شدید روحی و روانی، تعادل و سلامت عقلیش را از دست میدهد، بی مقدمه خنده‌ای قهقه‌کنان میکند، بلندترین خنده‌ایست، که او در تمام عمرش سرداده. خنده‌ای آنقدر بلند که حتی خنده‌های شهلا بلنده مقابلش رنگ میبازد. او زیر لب شروع به خواندن ترانه‌ای میکند و در مسیر دور و دورتر میشود ♪: دل‌آرومم دراین کوچه‌گذر کرد،   نسیم کاکلش مارا خبر کرد.   نسیم کاکلش جونی به من داد،   لب خندونش از دینم بدر‌کرد.  فلک‌ دیدی که شهریارم باجانم چها کرد،   غم‌عالم نصیب جون ماکرد.   غم‌عالم همه ریگِ بیابون٫     فلک برچیدو در،دامون ماکرد. شهریار دیدی‌که سردار غمم کرد،   مرا بی‌خانمون و همدمم کرد.  یارم شاعر شدش ،شعری ‌ز غم نوشت و داد بدستم،   که سرگردون بدور عالمم کرد.

مهربانو سمت جاده ی مطروکه ای قدم ن و شعر خوانان پیش میرفت ، و گاه میخندید ، میگریست ، با خودش دست به یقه میشد ، و پیش میرفت ، دود غلیظی درون محله ی ضرب برخواسته بود ، و بچه گربه ای پشت درخت پیر بید معصومانه کِس کرده بود ، و از ترس میلرزید

سالهای سال گذشته و من شهروز براری هستم ، که بتازگی با خانم میانسالی که درون اتاق کوچک و متروکه ی انتهای بن بست به تنهایی زندگی میکند با من همکلام شد ، و هربار که ظرف غذاهایی را که برایش برده ام را با شرمندگی و غمی محزون کننده باز میگرداند کمی رو به دیوار بن بست حرف میزند و در حد چند جمله از روزگار قدیم و سرنوشتش روایت میکند و سپس نگاه بی روح و افسرده اش را از نقطه ای نامعلوم در دوردست میرباید و سرش را پایین می اندازد میرود.

خاتون ک همسایه ی قدیمی ماست میگفت؛

اسم این زنی ک توی خونه ی متروکه و خراب میخوابد مهربانو ست و سالها پیش از شهر خیس رشت به این دیار آمده و از عده ای شنیده که او پا شیدا همچون عاشقی هجران تمام مسافت 120 کیلومتری را طی زمانی نامعلوم پیموده ، و بی هیچ هدف یا مقصد و مقصودی در این محله از رمق افتاده و مدتی زیر یک درخت بیهوش و بی روسری افتاده 

من نیز تا جایی در توانم بود برایش واژه چینی کردم ، تا داستانش را برایش مکتوب کنم .

 

_نیست که نیست . یعنی رفته؟ شاید طعمه شعله های سرکشدشده ! شایدم سوخته؟ پس از خاموش شدن آتش به ماموران اتش نشانی گفتم ک در این مخروبه شخصی زندگی میکرده .برای خواندن کامل رمان کلیک کنید  

 


   

 

 

بن بست اجنان 

اپیزود یک 

این اپیزود ؛ صد دانه یاقوت 

 

اواسط بهار 1374 بود و درون شهر رشت نسیم بهاری میوزید ، پیچ میخورد و از روی پل رودخانه ی زرجوب عبور میکرد ، ابتدای محله ی ضرب درون حیاط بزرگ دبستان حشمت ، همه به صف ایستاده بودیم، 

عجلو نظام.

همه اندازه ی یک دست از شخص جلویی فاصله میگرفتیم ، نسیم خوش و معطر بهاری مسیرش به صف کلاس اولی ها رسید و به دور موههای بلند من چرخی زد و زولف موی بور من در هوا پیچ و تابی موزون برداشت و همراه نسیم چند لحظه ای در هوا رقصید ، و من از گوشه ی چشمم چپکی به رشته ی بلند موی رقصان در باد خیره بودم ، که ناظم مثل جن پشت سرم سبز شد ، و گفت؛ 

شهرررروز. مگه دختری؟ که اینقدر زولف موه هات بلنده؟

در همین لحظات ، کمی بالاتر ، وسط محله ضرب ، یک تراژدی در حال وقوع بود ، حادثه ای که با وقوعش بزودی تمام شهر خیس رشت و دیار سبز گیلان را در بُهت و حیرت فرو خواهد برد 

عباس پسری هجده ساله که بهمراه پدر مادر و خواهرش مستاجر ما بودند و سمت مرکز شهر ، به فاصله ی دویست متری از برج سفید شهرداری ، انتهای کوچه ی اجنان ، درون خانه ی وارثی که ما به آن میگفتیم خانه ی درخت بید ست داشتند . اما خانه ی پدربزرگش ، در وسط محله ی ضرب پشت حمام معروف بهار بود . 

ساعت 15:30   

زنگ آخر و درس فارسی ، من تخت اول درون کلاس اول ابتدایی نشسته ام ، و کمی بالاتر وسط محله ی ضرب. عباس برای انکه با دوست دخترش یعنی مریم ، از شهر فرار کند به پول نیاز دارد ، به خانه ی پدربزرگش پشت حمام بهار رفته ، درخواست پول میکند، پدربزرگش سر باز میزند و دست رد به سینه اش زده و قصد بیرون کردنش از خانه را دارد ، عباس پدربزرگ پیرش را هول میدهد ، پدربزرگ کمی عقب میرود و پایش از لبه ی ایوان لیز خورده و به شدت سقوط میکند درون حوضچه ی وسط حیاط ، سرش شکسته و بینی و گوشش خون میچکد ، مادربزرگ شروع به شیون میکند ، عباس که جنون آنی دچار گشته ، بیرحمانه با تخته ی چوبی بر سر مادربزرگ میکوبد ، سپس به درون اتاق خواب رفته و صندوقچه ی کوچکی که از چوب و حلب ساخته شده را میشکند ، چندین باندرول اسکناس میابد ، آنها را برداشته و به حیاط باز میگردد ، گویی هر دویشان زنده اند ، و نفس میکشند ، عباس مادربزرگ را از دو دست گرفته و از روی پله ها به پایین میکشد ، کنار پدر بزرگ درازش میکند ، صدایی از درون اتاق میشنود، مشکوک شده و خانه را جستجو میکند ، ناگه زنگ خانه بصدا در آمده و سپس صدای سوت های همیشگی که بگوشش آشناست، بی شک دوست جدیدش یعنی رضا علینژاد که 15سال دارد از حضور عباس درون خانه ی پدربزرگ آگاه شده و آمده تا سلام علیکی کند و پیشنهاد بازی در زمین فوتبال محله را به وی بدهد. عباس اعتنایی نمیکند ، سراسیمه از انبار نفت برداشته و بروی پدربزرگ و مادربزرگ نیمه جان میریزد ، و اما.

تنها یک متر آنسوتر ، رضاعلینژاد بیخبر از ماجرا ، حوصله اش از بی اعتنایی عباس سر میرود ، برای بار آخر سوت میزند و میگوید؛

عباس چرا جواب نمیدی؟ بچه ها منتظرند تا برم باهاشون فوتبال ، اگه نمیای من برم!? 

کمی سکوت 

رضا دلسرد شده و از پشت درب راه افتاده و سمت زمین فوتبال حرکت میکند ، چند قدمی از مهلکه دور نشده که عباس درب را باز میکند و

عباس درب را کمی باز کرده سرش را میاورد بیرون ، مضطربانه رضا را فرامیخواند و میگوید؛ 

رضا توپوله نرو ، نرو ، یه لحظه برگرد کارت دارم

رضا بازمیگردد و بیخبر از شرایط ، دستش را به کمر زده و شروع به قر قر میکند و میگوید؛ 

عجب بی معرفتی هستی ! صدبار بهت گفتم که منو رضا توپوله صدا نکن ، بازم منو اینطوری صدا میکنی؟ عباس_ بیا این چندتا باندرول پول رو بگیر و برو بده به دوستم که سر کوچه ست

رضا_کدوم دوستت؟ سرکوچه که فقط یه گربه ی سیاه و تک چشم نشسته

عباس_ اسمش مریم و یه چادر سرش هست ، یه ساک مسافرتی هم داره ، برو حتما سر کوچه ست.

رضا میرود و مریم را نمیابد ، با قدم های آرام ، و افکار مخشوش باز میگردد، پول ها کمی نم گرفته و یا خیس بنظر میرسد ، عطر نفت به مشامش میرسد، رضا در حالیکه بی خیال و ساده لوحانه به شکمش خیره شده و تلاش میکند تمام نفسش را بیرون دمیده و خودش را کمی شق و صاف بدارد تا فرق بین لاغری تا توپولی را بهتر درک کند به پشت درب میرسد و بی آنکه مکثی کند درب نیمه باز را هول داده و وارد حیاط میشود ، عباس میگوید؛

درب رو ببند رضا

رضا درب را با پشتش هول داده و میبندد ، سرش را بالا میگیرد و نگاهش را از خیرگی به شکمش برداشته و به منظره ی روبرو چشم میدوزد.

رضا در حالیکه شوکه شده ، باندرول های پول از دستش می افتد ، دهانش نیمه باز به لکنت می افتد ، تمام قامتش شروع به لرزیدن میکند ، نمیتواند چیزی را که میبیند باور کند ، صدای آونگ ساعت از درون خانه بگوش میرسد ، و چهار بار بصدا در میاید 

عباس پیت خالی از نفت را به آغوش رضا میسپارد و کبریت را بروی پدر و مادربزرگ نیمه جان میکشاند و آنان کنار حوض به آتش کشیده میشوند ، لحظاتی بعد عباس میپرسد؛ 

پول ها رو دادی به مریم؟

رضا_نه هیچکی سرش نبود

عباس_چرا چرت و پرت میگی 

رضا؛ یعنی منظورم اینه که سرکوچه نبود ، 

رضا شوکه و نگاهش خیره به نقطه ای نامعلوم مات و مبهوت مانده ، شروع به تشنج میکند و قش میرود ، چشمانش را که باز میکند ، میبیند رضا چند مشت آب بروی صورتش ریخته و به آرامی به صورتش چک و سیلی میزند ، در نهایت رضا قصد فرار از مهلکه را دارد ، ولی عباس او را تهدید میکند ، در همین حین صدایی بگوششان میرسد ، باز هم از درون اتاق کوچک خانه ، عباس برای جستجو به سمت ایوان میرود که صدای بسته شدن درب آهنی حیاط توجه اش را جلب کرده و درمیابد که رضاتوپوله فرار کرده ، ناگزیر با بلند شدن دود شدید و بوی سوختن اجساد ، او نیز از جستجوی داخل اتاق و یافتن منبع صدا منصرف شده و پا به فرار میگذارد . 

بی آنکه بفهمد خواهر کوچکش که به خانه پدرو مادربزرگش آمده بوده از ابتدای امر درون خانه بوده و با دیدن صحنه ی درگیری اولیه ترسیده و زیر تخت خواب فی و قدیمی پنهان شده .

ساعت 16؛30 

من از مدرسه تعطیل و کیفم را از دو بندش کول گرفته و با قدم های لع لع ، و شاد و سرخوش از حیاط بزرگ دبستان حشمت خارج میشوم ، و حاشیه ی خیابان باریک و پرپیچ و خم محله ی ضرب را میپیمایم تا از رودخانه زر به اواسط محله ی ضرب میرسم ، ، نبش کوچه ی حمام بهار شلوغ بود . ، 

و من در هفت سالگی راس ساعت 16:45 به خط تقارن محله ضرب رسیدم ، یکقدم جلوتر از رد پایم ایستادم و ، تنها چیزی که در ذهنم میگذشت این جمله بود؛ 

صد دانه یاقوت ، دسته به دسته ، با نظم و ترتیب 

بوی سوختگی گوشت پیچیده بود به تمام محله. 

نبش کوچه ی حمام بهار شلوغ بود ، پلیس ، آمبولانس، تجمع ، میرم نزدیک از لابه لای جمعیت راه خودم. باز کردم .  

 

شخصی که قهوه خانه کوچکش در روبروی حمام بهار بود ، بنام علی خیرالله ، دو جسد سوخته شده که بسیار کوچک تر از انتظار بنظر می آمدند را در دو پارچه ی سفید پیچاند ، و پشت آمبولانس گذاشت. 

من هنوز هیچ از ماجرا آگاه نگشته ام و از تجمع سمت کوچه ی بعدی که چند قدم فاصله دارد راهی میشوم ، عباس پسر مستاجرمان را میبینم ، و از سر بچگی با خوشحالی میگویم؛ 

سلااااااام آقا عباااااس . شهروزم ، خوبی؟

عباس بی اعتنا به تجمع خیره شده ، گویی دنبال کسی میگردد ، یک مامور پلیس از کنارمان رد میشود و ناگهان کسی را فرا میخواند !.

عباس که ترسیده حرکتی غیرمنتظره و نمایشی بروز میدهد ، تا اضطرابش را پشت چهره ی شادابش پنهان کند ، او پیش میاید و مرا در آغوش گرفته و میگوید

سلام عموجووون ، خوبی ؟ از مدرسه داری میای؟ امروز چند تا بیست گرفتی؟ 

مامور کمی خیره و دقیق بر ما میماند ، و عباس هم از مهلکه دور میشود ، من سر کوچه ی خودمان رسیده بودم که مامور پلیس برای آنکه همقدم شود مینشیند و دستش را بروی شانه ام میگذارد و میپرسد؛ 

اون جوانک که تو رو بغل کرد رو میشناختی ؟ 

_آره، عباس بود ، پدرش بازم ی کرده و زندان هست . 

پلیس؛ عباس چه نسبتی باهات داره؟

_ هیچی ، مستاجر ما هست و چند ماهه که کرایه خونه ندادن. 

پلیس؛ لبخندی میزند و ناگه اخم هایش در هم میرود و شروع به عطر کردن لباسم میکند و میپرسد؛ 

تو از کجا داری میای؟

_از مدرسه بخدا ، فارسی داشتیم زنگ اخر 

چرا بوی نفت میدی؟ 

_ نمیدونم عباس که بغلم کرد ، اونم بوی نفت میداد 

پلیس ها سوار ماشین شان شده و سمت سیاه باغ پیش میروند ، و عباس را میابند 

 

عاقبت؛ 

 

رضا توپوله ،(رضا علینژاد ساکن محله ضرب پشت باغ هلو ، ) 

رضا که از مهلکه فرار کرده بود ، لحظه ای که به خانه میرسد ، در میابد که ناخواسته یکی از باندرول ها هنوز درون جیب شلوارش جامانده ، او از ترس پول را درون چاه میندازد ، اما

خواهر کوچک عباس که تمام مدت زیر تخت پنهان بوده ، تمام مشاهداتش را بازگو میکند و این میان او تنها تصویری که برای یک لحظه حین سرک کشیدن از پشت قاب پنجره دیده بوده ، صحنه ایست که رضا توپوله دهانش نیمه باز و شوکه ، خیره به اجساد مانده و پیت خالی از نفت در آغوشش است .

 

رضا علینژاد ، به اعدام محکوم گردید ، به دلیل همکاری با قاتل در قتل عمد و بی احترامی به متوفی و برافروختن اتش ، و دو فقره قتل با سلاح سرد ، و ورود به ملک بی اجازه از صاحبخانه ، و سرقت پول ، و نگهداری از اموال مسروقه ،و  

رضا توپوله سپس به قصاص چشم محکوم گردید ، و هشت سال ابتدایی از محکومیتش را چشم انتظار اعدام شدن طی کرد ، سپس هفت سال بعد را چشم انتظار قصاص چشم یعنی کور شدن از دو چشم گذراند ، و از سن پایین به زندان های مخوف و قسمت قاتلین افتاد و روزی هزار بار در روزمرگی های فاسد و بی ترحم درون بند قاتلین از وحشت مرد و زنده شد ، 

عباس که در زندان اقدام به خودکشی با قرص برنج نمود . و از دنیا معدوم گشت. 

مریم سپس با پسر خوش چهره و خوشنام شهر بنام میلان دوست شد ، و در اتفاقی غیر قابل باور و تکان دهنده ، زمینه ساز وقوع جنایتی مخوف تر گردید ، که میلان در مهلکه ای به دام افتاد و برای دفاع از خود با چاقوی مردی ناشناس که نیمه شب به انها حمله ور شده بود ، خود ضارب را به قتل رساند ، اما تا به خودش امد ، فهمید که فریب خورده و مریم دروغ گفته ، و او وارد خانه ی مریم نشده ، بلکه سمت محله ی باهنر رشت ، شبانه به این توجیح و بهانه که مریم کلیدش را گم کرده ، از دیوار وارد منزلی میشود ، و درب را برای مریم باز میکند ، و میگوید

عجب خونه ی بزرگی دارید مریم ، خوش بحالتون ، چقدر حیاط و باغ بزرگی دارید

مریم بی وقفه اصرار به سکوت و بیصدا بودن داشت ، و بیدار نکردن سرایداری پیر و مریض را دلیل بر بیصدا و مخفیانه وارد شدن شان به خانه بیان کرده بود.  

میلان پرسید؛ مریم اگه پدرت یا مادرت برگشته باشند و الان خانه باشند چی؟ ازت نمیپرسند که این پسره کیه ک آوردی داخل خانه؟

مریم_ نه ،طی این دو ماه که با هم رفیقیم ، من همه چیز رو به ددی و مامی گفتم ، و اونها حتی مشتاق دیدارت هستن، اما الان فقط اومدیم که من یه چیزی رو از اتاق ددی و مامی بردارم و برگردیم بریم ، چون من هنوزم شب رو باید برم خانه ی مادربزرگم سپری کنم و ازش پرستاری کنم ، چون مریضه. 

میلان؛ مریم من احساس میکنم که دروغ میگی ، چون پریروز که اومده بودم اینجا تا بیام دنبالت و برگردونمت خانه ی مادربزرگت ، از سرایدار پرسیدم و اون گفت که مریم اینجا کلفت و کارگره ، رخت میشوره ، ظرف میشوره وو

مریم از کوره در رفته و یک سیلی به میلان میزند ، و شروع به فحاشی میکند ، صاحبخانه برخلافتصور مریم ، به مسافرت نرفته و خواب است ، از صدای بحث شان ، بیدار شده و درگیری آغاز میشود 

من یعنی شهروزبراری صیقلانی بعنوان نویسنده ی این متن ، وظیفه ی بی طرف بودن و نقل کامل و همه جانبه ی وقایع را بر دوش دارم ، و فارغ از جزییاتی که بر کسی در رشت پوشیده نیست ، اینطور برایتان جمع بندی میکنم که پس از درگیری آن شب ؛ 

دو کودک خردسال هفت و هشت ساله ، مادرشان که سی سال داشت ، پدر خانه که چهل و پنج سال داشت و سرایدار پیر و مریض خانه که پیرمردی هفتاد ساله بود همگی دار فانی را وداع کرده و چشمانشان به طلوع آفتاب صبحی دیگر گشوده نشد . 

و میلان نیز در ملاعام اعدام گردید 

مریم هرگز دم به تله نداد و متواری گشت. 

سر ماجرای قتل کوچه حمام بهار ، و سوزاندن پدربزرگ و مادربزرگ توسط نوه شان عباس ، نیز قابل ذکر است که عباس در دادگاه اعلام نموده بود که ، بنا بر فشار و اصرار مریم بوده که برای دریافت پول به خانه ی مادربزرگ و پدربزرگش مراجعه نموده بود .

 

رضا توپوله آقای رضا علینژاد اکنون پس از گذراندن دو حبس ابد ، پس از 26سال از زندان آزاد گردیده ، و دیگر توپول که نیست هیچ ، خیلی هم خوش هیکل ، سالم ، تن درست ، بی اعتیاد ، باوقار ، با ادب ، و خط موی بور و چشمان عسلی ، هر روز صبح برای ورزش به پارک ملت می آید . 

طی سالهای زندان ، سیاه باغ تبدیل به پارک ملت گردید. 

 

به امید روزی که هیچ جنایتی در سرزمین ما به وقوع نپیونده.

 (نکته ** تمامی اسامی درست و تمام روایت صحیح است اما جزء نام شخصیت منفور یعنی مریم ، بنده از اسم ایشان اطلاع دارم اما بدلیل عدم دسترسی به ایشان ، موفق به جلب رضایت شان برای بکارگیری اسم وی در روایت نشدم. شاید بسیاری از جزییات جالب ناگفته ماند که در اپیزود بعد به شرح آن میپردازیم) 

 


گر چه امروزه، اصول داستان نويسي، دستخوش دگرگوني ها و فراز و نشيب هاي خاصي است و به نظر مي رسد كه متعهد به هيچ گونه سفارش توصيه و قاعده اي نيست اما عجيب است كه شش اصل طلايي چخوف، هنوز هم براي نوشتن يك داستان كوتاه خوب و خواندني، واجب و ضروري به نظر مي رسد.

هنوز هم مي توان تازگي و طراوت آن را، وقتي كه رعايت و اجرا شود، حس كرد و به اهميت آن پي برد.


      برای آموزش نویسندگی. کلیک کنید بروی گزینهی روبرو.     کلیک کنید  link  Amozesh nevisandegi

هنوز هم مي توان با تكيه بر اين اصول گرانبها، بر سر شوق آمد، داستان هاي كوتاه زيبايي آفريد و آنها را براي هميشه در وادي ادبيات داستاني جاودانه ساخت چرا كه چخوف با آن دورانديشي خاص خود، عناصر اصلي و جاودان. همه نظریه های ادبي را يكجا دراين شش اصل موجز و جامع، جمع آورده است. از آن گذشته، اگر چه در بخشي از صحنه هاي فعال ادبيات داستاني جهان، برخي از اين اصول به فراموشي سپرده شده اما به يقين مي توان گفت كه در اذهان اكثريت عظيم نويسندگان و فعالان جهان داستان، هنوز باور به اين اصول، جايگاه ويژه ارزشمند و انكارناشدني خود را حفظ كرده است. هنوز هم آن بخش مهم و ستودني ادبيات داستاني جهان، حركت خود را براساس اين اصول، و نظريه هايي كه از اين اصول تبعيت كرده اند ادامه مي دهد.

براي پي بردن به راز ماندگاري اين اصول، نگاهي اجمالي خواهيم داشت به هر كدام و در كنار آن، از اقوالي كه نويسندگان ديگر درجهت درجهت تأييد آن ابراز كرده اند نيز غافل نخواهيم بود.

اصل اول : پرهيز از درازگويي بسيار در مورد سياسي، اقتصادي، اجتماعي

 

این اصل اصلي است كه اهميت آن، با وجود نظريه هاي جديد اين رشته، هنوز هم پا برجاست و به زندگي خود ادامه مي دهد.

اين اصل، 115 سال قبل، يعني درست در زمانه اي توسط چخوف ابراز شده است، كه آثار ادبي، سرشار از درازگويي بسيار درباره سياست، اجتماع و مسائل از اين دست بود و مخالفت با آن، دورانديشي و شجاعت فراواني مي طلبيد اما چخوف رعايت اين مسأله مهم را در سرلوحه اصول گرانبهايش قرارداد، و خود تا آخر عمر به آن وفادار ماند. اگر با حوصله به كلمات اين اولين دستورالعمل چخوف براي داستان كوتاه دقت كنيم درمي يابيم كه او نويسنده را از سخن گفتن در اين امور باز نداشته بلكه با هوشمندي و درايت تمام، نويسنده داستان كوتاه را تنها از درازگويي، بسيار در اين امور بازداشته چون خود با تمام وجود دريافته بود كه در داستان كوتاه نمي توان به دور از اين مسائل بود. نويسنده اگر بخواهد داستانش را براي مردم بنويسد، چه گونه مي تواند عناصر مهمي همچون مسائل سياسي، اقتصادي و اجتماعي روزگارش را ناديده بگيرد و آنها را به فراموشي عمدي بسپارد؟

 

پرداختن به اين امور، شيوه و شگردي مي طلبد كه چخوف عدم رعايت آنها را در اغلب داستانهاي كوتاه روزگار خود به وضوح مي ديد و همين امر او را وادار كرد نويسندگان جوان را از افتادن به دام آن برحذر دارد. دريافته بود كه در اين درازگوايي هاست كه چهره كريه شعارزدگي رخ مي نمايد و خواننده را از خواندن داستان دده مي كند. مي ديد كه در همين درازگويي ها، داستان كوتاه كه به قولي حداكثر زندگي در حداقل فضاست» تبديل به مقاله اي خواهد شد درباره موقعيت سياسي، اقتصادي و اجتماعي يك دوره. كه البته پرداختن به اين مسائل، في نفسه بد نيست و بلكه در جاي خود لازم و حتي مفيد خواهد بود.

و اينكه پرداختن به مسائل اين چنيني، خود بخشي از اهداف داستان نويسي واقعي است اما رهيافت هنرمندانه و هوشمندانه به عمق آن، نويسنده را مم به رعايت اصول، و قرار گرفتن در چارچوبهايي مي كند كه يكي از آنها همين اصلي است كه چخوف به عنوان بند اول اندرز خود به نويسندگان جوان توصيه كرده است.

به عبارت ديگر، داستان كوتاه واقعي، در اصل براي آن نوشته مي شود كه موقعيت انسان را در چنين وضعيت هايي به نمايش بگذارد. يا علل و انگيزه هاي فراز و نشيب موقعيتهاي اجتماعي، اقتصادي و سياسي هر دوره را در ارتباط با شخصيتهاي داستاني خود قرار دهد، و نتايج آن را با سادگي هنرمندانه خود فرا روي چشم و دل خواننده را

 اثر بگذارد. در اين روند، نمايش وضعيت آدمها، نبايد در مقابل نمايش خود بحران، كم رنگ جلوه داده شود چرا كه بحران در اغلب موارد واقعيتي بيروني است و اكثر مواقع، خارج از اراده آدمها بروز مي كند. اما عكس العمل آدمها در برابر آن، واقعيتي دروني است و هر كس با داشتن روحيه اي سالم، و برخوردار از بينش منطقي، راههاي درست مقابله با آن را مي داند. راز ماندگاري هر داستان، دقيقاً در همين نكته به ظاهر ساده نهفته است. يعني رعايت اين نكات ظريف است كه داستان كوتاه را براي همه آدمها و همه زمانها خواندني مي كند.

به عنوان مثال، پسركي به نام وافکا. در اثر کوتاهی به همین 

نام از چخوف، دنيايي را كه در آن به سر مي برد نمیشناسد

 

 

 

نمي شناسد و از آن استنباط نادرستي دارد. به قول يرميلوف»، گمان مي كند كه اين دنيا در فكر اوست و همه چيز آن را با درون گرايي كودكانه خود مي نگرد. اما خواننده مي داند كه در اين دنيا هرگز دستي به مهرباني به سوي وافكا دراز نخواهد شد. بين اين دو شناخت از جهان و استنباط از واقعيت، تعارضي هست كه بر اندوه خواننده مي افزايد:

نفس ارسال نامه به نشاني پدربزرگ در يك دهكده بي نام و نشان، سادگي اين كودك و استنباط غلط او از جهان را به خوبي مي رساند. در دنياي وانكا تنها يك دهكده است، و آن هم دهکده خودشان است دهكده خودشان است. و تنها يك پدر بزرگ وجود دارد كه آن هم پدربزرگ خودش است. از آنجا كه در ذهن او، دهكده و پدربزرگ تنها چيزهاي مهم و بزرگ اين جهان هستند، پس او حق دارد كه در درون گرايي اش، دنيا را نسبت به خود صميمي و مهربان بداند و گمان ببرد كه جهان به سرنوشت او بي توجه نيست. وانكا نامه خود را به دنيايي مي فرستد كه تخيل كودكانه اش آن را خلق كرده و به صورتي ايده آل درآورده، و يقين دارد كه اين دنيا پاسخ او را خواهد داد. مي انديشد كه مي تواند از ژرفناي باور نكردني وحشتبار خود، به دنياي آكنده از مهرباني و صميميت بازگردد.

پايان اين داستان، قدرت شگفت آور چخوف را در استفاده از استفاده از يك داستان كوتاه براي آفرينش و تصوير كردن ابعاد عميق زندگي، كه به ناگزير با واقعيت عيني پيوند نزديك دارد، نشان مي دهد.

چخوف در اين داستان كوتاه- به عنوان نمونه- بدون آن كه درباره مسائل سياسي، اقتصادي و اجتماعي دوره خود اظهارنظر كند، واقعيت عريان آن را در قالب يك داستان كوتاه، چنان بي رحمانه و صريح ابراز كرده كه خواننده داستان متحير مي شود. اين تحير بعد از خواندن دوباره داستان، به تحسين بدل مي شود چرا كه چخوف هرگز آن واقعيت عريان را به صراحت ابراز نكرده و بر بي رحمي اش، پاي نفشرده و آن را فریاد نزده اما همگان، تلخي اش را احساس مي كنند.

اصل دوم : عينيت كامل » 

 

این اصل يكي از اساسي ترين اصولي است كه خود چخوف با رعايت آن به يكي از ماندگارترين نويسندگان جهان تبديل شده است. در تمامي داستانهاي كوتاه او، رعايت دقيق اين اصل به خوبي مشهود است. يعني داستاني از چخوف نمي توان يافت كه براساس عينيت كامل شكل نگرفته باشد. شايد گفته شود كه مگر قهرمانان داستانهاي چخوف ذهن نداشتند، فكر نمي كردند، در رويا فرو نمي رفتند، و تخيل در زندگي شان جايي نداشته است؟

بايد گفت چرا، داشتند، اما همه اينها به شيوه اي كه خود چخوف در آن استاد بود، در لابلاي داستانها و اعمال و حركات شخصيتهاي داستانهايش گنجانده شده و در واقع با عينيت كامل به داستان راه يافته اند. چخوف از آنجا كه خود انساني اجتماعي و مردم گرا بود، تمامي اعمال فرد را در رابطه مستقيم با محيط و اجتماع و مردمي كه با او زيست مي كنند مي ديد. بنابراين تعجبي ندارد كه صرف ذهنيت يك فرد را در چارچوب نگاه او به دور و برش، شايسته داستان كوتاه نداند. البته امروزه، ذهنيت آدمها، اصل اساسي داستان نويسي، پيشروست و كتمان آن به هر دليل، در افتادن با برنامه هاي توسعه در اين ژانر ادبی است. 

چخوف و سبك داستان نويسي او، به عينيت، بيشتر از ذهنيت وفادار است. او به گواهي داستانهايش، هرگز اثر خود را سراسر به ذهنيت خود و قهرمانان داستانهايش اختصاص نداد. اگر هم در بعضي جاها به تخيل و رويا اهميت مي داد، فقط در جهت عينيتي بود كه قصد توصيف آن را داشت. بعضي از قهرمانان آثار او در رويا فرو مي روند، در تخيل خود غرق مي شوند، اما همه اينهاعيني است و در ارتباط مستقيم با خود زندگي است. منظور چخوف از عينيت كامل، در نيفتادن به ذهنيت صرف و در نغلتيدن به آن روياهايي است كه ارتباطي با زندگي آدمها ندارند. وجودشان محسوس است، اما در واقع به غلط جايگزين تفكر درست و منطقي مي شوند و شخصيت را شخصيت را از زندگي واقعي و عمل به هنگام و جنب وجوش عقل گرايانه باز مي دارند.

چخوف، اگر ذهنيتي اين چنين را هم- حتي- در داستان هاي كوتاه خود مي آورد، بيشتر در جهت نشان دادن وضعيت جامعه و آن نوع زندگي هايي است كه اندوه را شدت مي بخشند و آدمي را به سوي ملال و انزوا سوق مي دهند.

به عنوان نمونه، اگر به يكي از داستانهاي چخوف مثلا سوگواري» نگاه كنيم خواهيم ديد كه منظور او از عينيت كامل چه بوده است. در داستان سوگواري، درشكه چي پيري كه فرزند خود را از دست داده، در اين جهان بزرگ كسي را نمي يابد تا اندوهش را با او در ميان بگذارد. سرانجام به سوي اصطبل مي رود و ماجرا را براي اسب خود بازگو مي كند.

. ديگر چيزي به هفتأ پسرش نمانده، اما هنوز نتوانسته از مرگش لام تا كام با كسي حرفي بزند. آدم بايد آهسته و با دقت تعريف كند. چطور يك سر و يك

 

 

 

 

و يك كله افتاد؟ چطور درد كشيد؟ پيش از مرگ چه حرفهايي زد؟ و چطور مرد؟ آدم بايد جزييات كفن و دفن را شرح بدهد، و همين طور ماجراي رفتنش را به بيمارستان براي پس گرفتن لباسهاي پسرش.

كتش را مي پوشد و سراغ اسبش به سوي اصطبل راه مي افتد. به ذرت، به كاه و به هوا فكر مي كند. در تنهايي جرأت ندارد به پسرش حرفی بزند، اما در فكر پسر بودن و پيش خود او را مجسم كردن برايش دردآور است. به چشمهاي درخشان اسبش نگاهي مي كند و مي پرسد: داري شكمت را از عزا درمي آوري؟ باشد، در بياور. حالا كه نتوانستيم پول ذرت را گير بياوريم، علف مي خوريم. آره، من خيلي پير شده ام. درشكه راني از من برنمي آيد، از پسرم برمي آمد. توي درشكه راني، روي دست نداشت، كاش زنده بود.»

لحظه اي ساكت مي شود، سپس ادامه مي دهد: همين است كه مي گويم، اسب پير من! ديگر پسرم وجود ندارد. ما را گذاشته و رفته. اين طور بگويم، بگير تو كره اي داشته اي، مادر يك كره اسب بوده اي، و آن وقت ناگاه كره اسب تو را مي گذارد و مي رود. ناراحت كننده نيست؟» اسب كوچك مشغول جويدن است. گوش مي دهد و نفسش به دستهاي صاحبش مي خورد.

افكار درشكه چي سرريز شده اند. اين است كه داستان را از اول تا آخر براي اسب كوچك تعريف مي كند.

با نگاهي دقيق به داستان درمي يابيم روشن ترين نكته هايي كه باعث ماندگاري آن شده اند، از ارائه عيني و بي طرفانأ داستان سرچشمه مي گيرند.

كلينت بروكس» و رابرت پن وارن» دو منتقد مشهور، در نقدي مشترك بر اين داستان چخوف، به اين اصل مهم در سبک

نويسندگي وي توجه كرده و نوشته اند: يكي از روشن ترين نكته هايي كه خواننده در بازنگري داستان كوتاه سوگواري» درمي يابد، ارائه عيني و بي طرفانأ داستان است.

نويسنده به ظاهر، صحنه ها و كنشهايي مي آورد، بي آنكه به هيچ يك از آنها، به منظور القاي تعبيري خاص، اهميتي بيشتر ببخشد. در بند نخست داستان، اگر به تصوير تنهايي مرد در سر پيچ خيابان به هنگام شب، با برفي كه بر او و اسب كوچك مي بارد، دقت كنيم، مي بينيم كه اين صحنه هرچند تنهايي را القا مي كند، اما شرحي كه در توصيف صحنه داستان مي آيد، همدردي ما را برمي انگيزد:

هوا گرگ و ميش است. دانه هاي درشت برف گرداگرد چراغ برقهاي خيابان كه تازه روشن شده اند، چرخ مي خورد و به شكل لايه هاي نرم و نازك روي بامها، پشت اسبها، شانه و كلاه آدمها مي نشيند. ايونا»ي درشكه چي، سراپا سفيد است و به صورت شبح درآمده است. پشتش را تا آنجا كه يك انسان توانايي دارد، خم كرده، روي صندلي خود نشسته و كوچكترين تكاني نمي خورد. هربار كه انبوهي برف به رويش ريخته مي شود، گويي لازم نمي داند كه آنها را از خود بتكاند. اسب كوچكش نيز سراپا سفيد است و بي حركت ايستاده و با آن حال تكيده، بي تحرك، و پاهاي راست چوب مانندش 

،حتي از فاصله نزديك، به يك اسب زنجبيلي مي ماند.

درحقيقت، هنگامي كه چخوف، توصيف مستقيم، بي طرفانه و عيني را كنار مي گذارد، بر سر آن است كه از شدت همدردي ما كاسته شود نه آنكه بر آن افزوده گردد. زيرا صحنه كمتر حقيقي جلوه مي كند. دقت كنيد: درشكه چي، سراپا سفيد است و به شكل شبح درآمده است.» يا اسب كوچكش نيز سراپا سفيد است و بي حركت ايستاده است، و با آن حال تكيده، بي تحرك و پاهاي راست چوب مانند، حتي از فاصله نزديك، به يك اسب زنجبيلي مي ماند.» 

مقايسه مرد، و اسب با شبح و اسب زنجبيلي، از اين رو به ميان آمده است تا صحنه، زنده و دقيق ارائه شود، اما شبح و اسبهاي زنجبيلي، خيالي اند، كه نه احساسي دارند و نه رنج مي برند و بنابراين، نمي توانند همدردي كسي را جلب كنند. به سخن ديگر، صحنه هرچند به يقين، تنهايي را القا مي كند كه اين خود در داستان سوگواري» با اهميت است، اما به گونه اي تنظيم شده تا در جهتي خلاف جلب همدردي حركت كند نه به سوي آن. گويي چخوف بر سر آن است كه بگويد صحنه داستان بايد تنها به ياري ارزشهاي خويش، خود را نشان دهد.»

اصل سوم : توصيف صادقانه اشخاص و اشیاء 

 

 

این اصل اگرچه در پخش كوچكي از داستان نويسي امروز، كه به داستان ذهني و روانشناختي مشهور شده، ناديده گرفته مي شود، اما در بخشهاي مهم و فعال آن هنوز هم با سربلندي تمام به زندگي خود ادامه مي دهد چرا كه صداقت در توصيف اشخاص و اشياء، يكي از عوامل مهم جذب مخاطب است. آنتون چخوف، خود يكي از نويسندگاني است كه صداقت و معرفت در توصيف اين عناصر، داستانهايش را با استقبال كم نظير خوانندگان مواجه كرده، او هيچگاه در هيچيك از داستانهايش، در مورد آدمها و اشياء پيرامونشان غلو نكرده است. آنها را نه آنچنان بي بها طرح كرده كه ماهيتشان را از دست بدهند، و نه آنچنان به توصيفشان نشسته كه خواننده آن را باور نكند.  

اصل مهم حقيقت مانندي، كه بعدها در داستان-نويسي رواج پيدا كرد

، زاييده همين اصل بوده اما نبايد فكر كرد منظور چخوف از توصيف صادقانه اشخاص و اشياء، عكسبرداري صرف از آنهاست.

منظور اين نيست كه نويسنده آنچه را ديده، بي كم و كاست و دقيقا به همان صورت در داستان خود توصيف كند. در اين صورت صحنه و آدمهاي او با عكاسي چه فرقي خواهد داشت؟ طرح اين اصول بديهي، امروزه شايد خنده دار به نظر برسد چرا كه حالا هر دانش آموز دبستان هنر، اينها را در مرحله آمادگي، مي آموزد و مي پذيرد. اما اگر ت. 

توجه داشته باشيم كه چخوف اينها را، 511 سال قبل از اين - يعني در زمانه اي كه هر نويسنده، اشخاص و اشيا را در داستانهايش به ميل خود تعبير و تفسير مي كرد و آنها را به هر صورتي كه خود مي خواست يا انديشه اش مي طلبيد، به حركت و سكون وامي داشت - مطرح كرده است، از دورانديشي و درايت او شگفت زده مي شويم.

نكته مهمتر اين كه، خود چخوف گذشته از استعداد بي نظيري كه در گلچين اشخاص و اشياء داشت، اين نبوغ را هم داشت كه از زاويه اي به اشخاص و اشياء بنگرد كه كمتر چشمي قادر به نگاه كردن از آن زاويه بود.

shahrooz66barari@gmail 

مي توان درباره آثار چخوف مطرح كرد و به بحث درباره آن نشست.

اصل چهارم : نهايت ايجاز » 

           برای یادگیری فن نویسندگی خلاق کلیک کنید.

 در این اصل بازهم چخوف انگشت بر حساس ترين اصل در هنر داستان نويسي گذاشته. بدون شك، در همه زمانها و مكانها، حتي در پيشروترين نظريه هاي ادبي، ايجاز يكي از رموز اصلي موفقيت است.با آن كه چخوف اين اصل را در مورد داستان كوتاه ابراز كرده، اما امروز، نويسندگان باتجربه، حتي در نوشتن رمان هم آن را رعايت مي كنند. نويسنده داستان كوتاه، براي توصيف آدمها و اشياء و لحظه ها، بايد با كمترين كلمات، بيشترين معنا را القا كند، و صحنه را كند، و صحنه را از طريق چنين رويكردي فراروي چشمان خواننده قرار دهد.

عبارت حداكثر زندگي در حداقل فضا» ناظر بر همين موضوع است.به عبارت ساده تر نويسنده بايد بتواند بار بيشتري را در بسته بندي كوچكتر قرار دهد تا راحت تر به مقصد برسد. در اين مورد، خود چخوف به سال 6991 در نامه اي به برادرش مي نويسد: به عقيده من، توصيف طبيعت بايد خيلي كوتاه باشد، و بايد خصلتي اتفاقي داشته باشد. حرفهاي مفت از اين قماش را بايد دور ريخت كه خورشيد مغرب، غوطه ور در امواج دريايي مي زد و رو به تاريكي داشت، و سيلابي از الوان ارغوان و طلايي در آن جاري بود و چه و چه.

يا اين كه پرستوها پروازكنان، بر فراز سطح آب، شادمان بودند و جيك جيك مي كردند و.

آري اين حرفهاي مفت را بايد دور ريخت. در توصيف طبيعت، آدم بايد به جزييات كوچك بچسبد و آنها را به شيوه اي پهلوي هم قرار دهد كه خواننده پس از آن كه آنها را خواند، چشمانش را ببندد و همه آنها را پيش خود مجسم كند.

براي نمونه، نويسنده، شب مهتاب را مي تواند خيلي راحت اين طور ترسيم كند: روي سد آسياي آبي، تكه شيشه اي مثل يك ستاره براق چشمك مي زد، و سايه سياه سگي، يا شايد گرگي، همچون توپي غلتان گذر مي كرد - و مانند اينها. طبيعت آنگاه زنده و سرشار جلوه مي كند 

آدم كسرشأن خود نداند كه دست به سنجش پديده هاي طبيعي با پديده هاي مربوط به رفتار آدمي و جز اينها بزند. همين حكم در عالم روانشناسي نيز بي گمان مصداق پيدا مي كند.

اصل پنجم : بي پروايي و اصالت ، و پرهيز از كليشه پردازي » 

این اصل نياز چنداني به شرح و تفسير ندارد چرا كه اصلي واضح و روشن و تعيين كننده در همه امور و به ويژه در نوشتن داستان كوتاه است. اين واقعيتي است كه نويسنده هيچگاه نبايد بترسد. بي پروايي در پرداختن به مسائل جامعه و آدمها، يكي از عامل مهم و حياتي براي جلب مخاطب، و اعتماد آنها نسبت به اثر نويسنده شده است.

اگر نويسنده اي با ترس و لرز از مسئله اي سخن بگويد، اثرش آن طور كه بايد به دل ها نمي نشيند. بيشتر مردم، آثار نويسندگاني را دوست دارند كه با شجاعت، درايت و هوشمندي خاص هنرمندانه، حرف آنها و درددلشان را در قالب داستان كوتاه بيان كرده است. به عنوان نمونه، اگر نويسنده اي هدفش پرداختن به وضعيت اسف بار محرومان يك جامعه است، نبايد از حمله و انتقاد چپاولگران همان محرومان، كه به عناوين مختلف در مقابل انتشار آثار او سد ايجاد مي كنند، بهراسد. عوامل اين صاحبان زر و زور، در همه نهادهاي اجتماعي حضور دارند، و به ويژه در وادي ادبيات

عنوان منتقدان مدرن، و به عنوان هنرمندان آوانگارد، با تريبون هايي كه همان صاحبان زر و زور در اختيارشان مي گذارند، داد هنر براي هنر» سر مي دهند. نويسنده واقعي نبايد از انتقاد، و افشاء نابساماني ها و بي عدالتي ها ترسي به خود راه دهد چرا كه اين، كمترين وظيفه اي است كه به عهده اش گذاشته اند. در اين راه، او بايد اصالت خود را حفظ كند، يعني از آن چيزهايي سخن بگويد كه اصيل است و يادآوري آن براي مردم، دوست داشتني و مايه پويايي و پيشروي است. بديهي است او اگر بتواند در طرح اين مسائل از كليشه هاي رايج دوري كند، اثرش از استقبال بيشتري برخوردار خواهد بود. در اين باره ، موپاسان مینویسد؛ 

موپاسان» مي گويد: هفت سال آزگار شعر نوشتم، قصه هاي كوتاه نوشتم، داستان نوشتم، و حالا هيچيك از آنها برايم باقي نمانده است.

استادم فلوبر» همه آنها را مي خواند و نظرات انتقادي اش را برايم مي گفت و با اين كار، دو سه اصلي را كه فشرده درس هاي طولاني و آميخته با شكيبايي اش بودند، ذره ذره در من تثبيت مي كرد. مي گفت: اگر اصالتي در تو هست بايد نشانش بدهي، و اگر در تو نيست بايد به دستش بياوري و من فهميدم وقتي نويسنده مي خواهد چيزي را توصيف كند، بايد آن قدر چشم بدوزد و با آن ور برود و در آن تأمل كند. تا بالاخره جنبه اي را در آن كشف كند كه هيچ كس پيش از آن بدان توجه نكرده يا از آن سخن نگفته است. هر چيزي در اين دنيا، حاوي مايه هايي كم يا زياد از آن جنبه هاي هستي است كه هنوز كاويده نشده اند. بي مقدارترين چيزها نيز اندكي از ناشناخته ها را در خود دارند. بگذار همين را كشف كنيم. براي آن كه بتوانيم آتش را وصف كنيم كه دارد شعله مي كشد، يا درختي را كه سر به آسمان كشيده است، بايد در برابر آن آتش و درخت چندان بايستيم كه ديگر هيچكدام به چشممان چنان جلوه نكنند كه گويي با هر آتشي يا هر درختي برابرند. از همين راه است كه آدم در كارش به اصالت مي رسد. استادم فلوبر » به من مي گفت: وقتي از جلوي بقالي مي گذري، يا از جلوي درباني كه دارد چپق میکشد ک

بايد آن بقال و آن دربان را طوري به من خواننده نشان بدهي كه ديگر اصلا نتوانم آنان را با هيچ بقال يا دربان ديگر عوضي بگيرم.

اصل ششم : شفقت داشتن » 

 

درباره این اصل چه مي توان گفت ؟

خود دستورالعمل همه گفتني ها را در خود جمع دارد. نويسنده بايد آدم ها را دوست بدارد. همان خصلتي كه در همه نويسندگان بزرگ بوده و باعث موفقيتشان شده است. البته منظور چخوف آن نيست كه نويسنده بايد براي قهرمانان اثر خود دلسوزي كند. منظور او از شفقت داشتن، مهرباني و حس انسان دوستي است كه براي هر نويسنده اي لازم است. درواقع، نويسنده بايد ادمی باشد كه نگاه همه جانبه، و مهربان او شامل همه افراد داستاني اش بشود. دلسوزي براي آدم ها، با نشان دادن رذالت بعضي از آنها با هم فرق دارد. نويسنده خوب، حتي براي آن آدم رذل هم دل مي سوزاند. اما اين به آن معني نيست كه او اين دلسوزي را در اثر خود دخالت دهد. او اعمال و حركات آدم هايي اين چنين را توصيف مي كند و نشان مي دهد. اين ديگر با خود خواننده است كه تشخيص دهد كدام شخصيت خوب است و كدامشان بد. نيكي و رذالت آدم ها را خواننده بايد با تمام وجود حس كند. همين نكته به ظاهر بديهي است كه نويسندگان واقعي و باتجربه را از نویسندگان 

نويسندگان مبتدي متمايز مي كند. يعني نشان دادن اعمال و حركات و گفتار شخصيت ها، طوري كه وجود آدمي به نام نويسنده براي خواننده محسوس نباشد. و خواننده خود، بدون آن كه كسي بدي يا خوبي چيزي را به او تصريح كرده باشد، به بد بودن يا خوب بودن طرف از خلال اعمال و حركات او پي ببرد.

 


  تمام کوچه رو گذاشته بود روی سرش از بس داد و شیون و فریاد میکشید ، همسایه ها ته بن بست اجنان تجمع کرده بودن و از لای درب چوبی و زهوار در رفته ی خانه ی وارثی سرک میکشیدن ، رفتم نزدیک من سومین نسل از خانواده ی صیقلانی ام که بعنوان تنها وارث دو تا خانه ی ته بن بست اجنان در ایران و رشت حضور داره ، چون تمام وارثین دهه ها ست که ترک دیار کردند و قصد بازگشتی هم ندارند ، پدرمم ک فوت شده و حالا من یه جوان هجده ساله ام که دو تا خانه ی وارثی رو اجاره میدم معمولا برای تشخیص خانه های به هم چسبیده که هر کدام دارای سندی شش دونگ و جداگانه هستند از واژه ی خانه درخت بید ،برای خانه ای که صد و شصت متر زیربنا دارد و بی نهایت قدیمی ساخت و سنتی ست استفاده میکنیم و به خانه ی دیگر که دیوار حیاط شان مشترک است میگوییم خونه کوچیک. درحالی که خونه کوچیک صد و چهل متر مربع زیربنا و چندین اتاق تو در تو و آب انبار ، زیر خانه ، ایوانی بلند ، با ستون های قدیمی چوبی ، و یک حوض گرد با فواره ی آبی که بشکل مجسمه ی یک فرشته در وسطش قرار دارد. البته از گفتن کلمه ی فرشته خنده ام گرفته ، چون بی شک ان فرشته عزراییل میتواند باشد ، از بس که چهره ی عجیب و مبهمی دارد ، بگذریم.

 صدای جیغ و شیون از خانه ی درخت بید بگوش میرسید که سالهاست خانم کوکبی مستاجرش است. رفتم تا دم درب ، همسایه ها با دیدنم کنار کشیدن ، خودمم کمی گیجم که چه اتفاقی در حال وقوع است ، اما صدای شیون را براحتی میشناسم چون صدای خانم کوکبی زنگ خاص خودش را دارد.
رفتم و یالله گفتم ، 
دختر کوکبی آمنه که پایش لنگ است گفت ؛ 
کیه؟
_صیقلانی ام، شهروز 
وااای خاک عالم، مامان بس کن دیگه جیغ نکش اقای صیقلانی اومده
*کی اومده؟ 
اقای صیقلانی اومده 
*آمنه جان اقای صیقلانی ک چند ساله فوت کرده. چطور اومده اینجااا؟
نه مامان ن ن، پسر اقای صیقلانی ، شهروز خوشگله اومده 
من سرم را انداختم پایین و نگاهم را قلاف کردم تا چشمم به نامحرم نیفتد ، رفتم توی حیاط لبه ی حوض. نشستم ،در حالی که روی به درخت بید و با سری پایین خیره به ماهی قرمز درون حوضچه ام که شاد و سرخوش عرض و طول حوض مستطیلی و بزرگ را شنا میکند ، سپس پرسیدم
چیه؟ چی شده ؟ یکی بهم یه چیزی بگه آمنه خانم، مادرت چرا جیغ میزنه؟ 
آمنه گفت؛ قراره بمیره 
یهو ناقافل از لبه ی حوض پاشدم و برگشتم سمت ایوان خونه ، پرسیدم
چی؟ این چه حرفیه؟ عیبه امنه خانم ، ناسلامتی مادرته هااا
خانم کوکبی با اه و ناله در حالی که پاهاش دراز بود و دخترش دستو پاهاش رو ماساژ میداد بهم گفت؛ 
شهروووز جان ، راست میگه ، امشب دارم میمیرم . آخه چرااا؟ خدای من چرااا؟ 
یهو درب باز شد ، بی بی خاتون اومد داخل ، بی بی پیر و گیس سفیده کوچه ست ، و بیش از حد انتظار برام احترام قايله ، بی بی دکتر آورده
دکتر بعد معاینه گفت؛ 
اینکه چیزیش نیست!. خیلی هم حالش خوبه ، هم فشارش خوبه ، هم ضربان قلبش ، همه چیزش ایده آل هست.
دکتر لحظه ی ترک خانه به یکباره بی انکه کسی صدایش کرده باشه ، از جایش پرید و برگشت گفت؛  
بله؟ جانم؟ چی فرمودید؟ و راه افتاد تمام طول حیاط خانه رو پیمود تا دم درب انبار به آرامی قدم های اهسته و پیوسته ای برداشت ، طوری گردنش را متمایل به درب انبار کج کرده بود و سرش را به مفهوم تایید تکان میداد که گویی در حال همکلامی با شخصی ست . .  
من نگاهم به نگاه بی بی گره ی کوری خورد ، یه نگاه به انبار ته حیاط انداختیم و به دکتر خیره ماندیم که با درب نیمه باز انباری مشغول حرف زدن است.
بی بی پرسید ؛ مگه کی توی انباره اقا شهروز؟
_،نمیدونم بی بی خاتون ، منم پیش پای شما اومدم 
دکتر حرفايش تمام شد و سریع از انتهای باغ کوچک ته خانه به جلوی ایوان رسید و از کنار خانم کوکبی به حالت عجیبی رد شد ، و بجای آنکه خط مستقیمی از ته حیاط تا جلوی درب را بپیماید ، مسیرش را طوری انحنا داد که گویی چیزی سر راهش قرار دارد و ما قادر به دیدنش نیستیم. آمنه که کمی شیرین میزند و بعبارتی کارهای نسنجیده را به سرحد کمال رسانیده با یک سینی و لیوان های شربت بسیار از پستوی خانه ظاهر شد ، با پایی مریض و قدم های لنگ لنگان ، نیمی از شربت ها درون سینی سرریز شده بود ، رو به اقای دکتر گفت
ا وای تشریف داشتید حالا ، تازه براتون شربت اوردم 
دکتر نگاهم نکرد و با لحن مخصوصی که ویژه ی پزشکان بی اعصاب است گفت
نه. ممنون جانم ، میل ندارم ، لطفا بهشون بگید جلوی مادرتون رو خلوت کنن تا اکسیژن بهشون برسه ، خدا نگهدار.
 
باز من و بی بی خاتون نگاهی به یکدیگر و سپس به خانم کوکبی انداختیم ، اما حتی یک مگس هم دور و برش نیست ، پس چرا دکتر چنین حرفی زد؟ 
 
از همه بدتر ، آمنه بود که خودش یک به یک شربت ها را سر میکشید و با چیز نامعلومی اختلاط میکرد ، گویی داست پیغام دکتر را میرساند ، 
دکتر بی خداحافظی و هراسان امد توی کوچه و لحظه ای پشتش رو نگاه کرد ، و چشم در چشم من شد ، ترس و شوکه شدگی از نگاهش معلوم بود. 
 
 
با بی بی خاتون تا وسط بن بست و خانه ی درخت پیر انجیر همقدم شدم ، بی بی پرسید
شهروز خوشگله ، تو نمیخای چیزی رو بهم بگی؟ 
_چه چیزی بی بی خاتون؟
نمیدونم ، اما تو زیادی میفهمی ، پس بگو ببینم چه خبره؟ 
_ بی بی چجوری بگم بهتون ، یه چیزایی هست ولی . 
ولی چی؟
_ولی خودمم مطمين نیستم. پریروز که اومده بودم اینجا تا کرایه خونه رو بگیرم ، رفتم روی ایوان نشستم ، کوکبی برام چای اورد ، بعد وسط حرفاش ، یهو مادر و دختر ، همزمان از جاشون بلند میشدن و دست به سینه یه چیزایی میگفتن ، منم به حدی جا خورده بودم که الکی از جام بلند میشدم و دست به سینه وامیستادم از بس هول شده بودم که استکان چای رو موقع خداحافظی با خودم برداشتم اوردم بیرون ، دوباره برگشتم و از لای درب بازه کوچه ، استکان رو گذاشتم توی حیاط بی بی چرا جیغ میزنه کوکبی؟
  والاااا. میگه که اونها بهش گفتند که امشب میمیره ، 
_ اونها؟؟ اونا دیگه کی هستند؟ 
والا منم نمیدونم چرا کوکبی سر پیری خول شده. . 
_ راستی بی بی خاتون ، کوکبی دیروز تعریف کرد که یه روز صبح از خواب پاشده و دیده کف دست امنه رو نیمه شب حنا گذاشتند. و آمنه هم یه نعلبکی اورد و کلید کرد ک روح اقای صیقلانی رو احضار کنه ، ولی من از خجالت اب سدم ، چون معلوم بود ک اینکاره نیست. 
و پا شدم اومدم
شهروز امروز و الان چرا اومده بودی اینجا؟ 
والا میخواستم بهش بگم که وامش در اومد و یک میلیون واریز شد و من هم یک میلیون رو چون کارت عابرش پیش بود براش از خودپرداز گرفتم و الان توی جیبمه. اینااا. اما دیدم شرایط مناسب نیست دیگه نگفتم بهش. اصلا دروغ چرااا ، بی بی پاک یادم رفته بود که چرا اومدم اینجا. تا بخوام بهش بگم.
 
 
اون شب خانم کوکبی مرد
 
یک میلیون خرج کفن و دفنش شد. 
 
 
 
تمام حکایت عین حقیقته. روحش شاد مرحومه ربابه دونده پادو ، ملقب به خانم سادات محمدی. 
یادش گرامی . 
 

 اسرار شهرخیس.

اپیزود سوم.       .

راز خانه ی وارثی 

کوچهء اجنان.      



  تمام کوچه رو گذاشته بود روی سرش از بس داد و شیون و فریاد میکشید ، همسایه ها ته بن بست اجنان تجمع کرده بودن و از لای درب چوبی و زهوار در رفته ی خانه ی وارثی سرک میکشیدن ، رفتم نزدیک من سومین نسل از خانواده ی صیقلانی ام که بعنوان تنها وارث دو تا خانه ی ته بن بست اجنان در ایران و رشت حضور داره ، چون تمام وارثین دهه ها ست که ترک دیار کردند و قصد بازگشتی هم ندارند ، پدرمم ک فوت شده و حالا من یه جوان هجده ساله ام که دو تا خانه ی وارثی رو اجاره میدم معمولا برای تشخیص خانه های به هم چسبیده که هر کدام دارای سندی شش دونگ و جداگانه هستند از واژه ی خانه درخت بید ،برای خانه ای که صد و شصت متر زیربنا دارد و بی نهایت قدیمی ساخت و سنتی ست استفاده میکنیم و به خانه ی دیگر که دیوار حیاط شان مشترک است میگوییم خونه کوچیک. درحالی که خونه کوچیک صد و چهل متر مربع زیربنا و چندین اتاق تو در تو و آب انبار ، زیر خانه ، ایوانی بلند ، با ستون های قدیمی چوبی ، و یک حوض گرد با فواره ی آبی که بشکل مجسمه ی یک فرشته در وسطش قرار دارد. البته از گفتن کلمه ی فرشته خنده ام گرفته ، چون بی شک ان فرشته عزراییل میتواند باشد ، از بس که چهره ی عجیب و مبهمی دارد ، بگذریم.

 صدای جیغ و شیون از خانه ی درخت بید بگوش میرسید که سالهاست خانم کوکبی مستاجرش است. رفتم تا دم درب ، همسایه ها با دیدنم کنار کشیدن ، خودمم کمی گیجم که چه اتفاقی در حال وقوع است ، اما صدای شیون را براحتی میشناسم چون صدای خانم کوکبی زنگ خاص خودش را دارد.

رفتم و یالله گفتم ، 

دختر کوکبی آمنه که پایش لنگ است گفت ؛ 

کیه؟

_صیقلانی ام، شهروز 

وااای خاک عالم، مامان بس کن دیگه جیغ نکش اقای صیقلانی اومده

*کی اومده؟ 

اقای صیقلانی اومده 

*آمنه جان اقای صیقلانی ک چند ساله فوت کرده. چطور اومده اینجااا؟

نه مامان ن ن، پسر اقای صیقلانی ، شهروز خوشگله اومده 

من سرم را انداختم پایین و نگاهم را قلاف کردم تا چشمم به نامحرم نیفتد ، رفتم توی حیاط لبه ی حوض. نشستم ،در حالی که روی به درخت بید و با سری پایین خیره به ماهی قرمز درون حوضچه ام که شاد و سرخوش عرض و طول حوض مستطیلی و بزرگ را شنا میکند ، سپس پرسیدم

چیه؟ چی شده ؟ یکی بهم یه چیزی بگه آمنه خانم، مادرت چرا جیغ میزنه؟ 

آمنه گفت؛ قراره بمیره 

یهو ناقافل از لبه ی حوض پاشدم و برگشتم سمت ایوان خونه ، پرسیدم

چی؟ این چه حرفیه؟ عیبه امنه خانم ، ناسلامتی مادرته هااا

خانم کوکبی با اه و ناله در حالی که پاهاش دراز بود و دخترش دستو پاهاش رو ماساژ میداد بهم گفت؛ 

شهروووز جان ، راست میگه ، امشب دارم میمیرم . آخه چرااا؟ خدای من چرااا؟ 

یهو درب باز شد ، بی بی خاتون اومد داخل ، بی بی پیر و گیس سفیده کوچه ست ، و بیش از حد انتظار برام احترام قايله ، بی بی دکتر آورده

دکتر بعد معاینه گفت؛ 

اینکه چیزیش نیست!. خیلی هم حالش خوبه ، هم فشارش خوبه ، هم ضربان قلبش ، همه چیزش ایده آل هست.

دکتر لحظه ی ترک خانه به یکباره بی انکه کسی صدایش کرده باشه ، از جایش پرید و برگشت گفت؛  

بله؟ جانم؟ چی فرمودید؟ و راه افتاد تمام طول حیاط خانه رو پیمود تا دم درب انبار به آرامی قدم های اهسته و پیوسته ای برداشت ، طوری گردنش را متمایل به درب انبار کج کرده بود و سرش را به مفهوم تایید تکان میداد که گویی در حال همکلامی با شخصی ست . .  

من نگاهم به نگاه بی بی گره ی کوری خورد ، یه نگاه به انبار ته حیاط انداختیم و به دکتر خیره ماندیم که با درب نیمه باز انباری مشغول حرف زدن است.

بی بی پرسید ؛ مگه کی توی انباره اقا شهروز؟

_،نمیدونم بی بی خاتون ، منم پیش پای شما اومدم 

دکتر حرفايش تمام شد و سریع از انتهای باغ کوچک ته خانه به جلوی ایوان رسید و از کنار خانم کوکبی به حالت عجیبی رد شد ، و بجای آنکه خط مستقیمی از ته حیاط تا جلوی درب را بپیماید ، مسیرش را طوری انحنا داد که گویی چیزی سر راهش قرار دارد و ما قادر به دیدنش نیستیم. آمنه که کمی شیرین میزند و بعبارتی کارهای نسنجیده را به سرحد کمال رسانیده با یک سینی و لیوان های شربت بسیار از پستوی خانه ظاهر شد ، با پایی مریض و قدم های لنگ لنگان ، نیمی از شربت ها درون سینی سرریز شده بود ، رو به اقای دکتر گفت

ا وای تشریف داشتید حالا ، تازه براتون شربت اوردم 

دکتر نگاهم نکرد و با لحن مخصوصی که ویژه ی پزشکان بی اعصاب است گفت

نه. ممنون جانم ، میل ندارم ، لطفا بهشون بگید جلوی مادرتون رو خلوت کنن تا اکسیژن بهشون برسه ، خدا نگهدار.

 

باز من و بی بی خاتون نگاهی به یکدیگر و سپس به خانم کوکبی انداختیم ، اما حتی یک مگس هم دور و برش نیست ، پس چرا دکتر چنین حرفی زد؟ 

 

از همه بدتر ، آمنه بود که خودش یک به یک شربت ها را سر میکشید و با چیز نامعلومی اختلاط میکرد ، گویی داست پیغام دکتر را میرساند ، 

دکتر بی خداحافظی و هراسان امد توی کوچه و لحظه ای پشتش رو نگاه کرد ، و چشم در چشم من شد ، ترس و شوکه شدگی از نگاهش معلوم بود. 

 

 

با بی بی خاتون تا وسط بن بست و خانه ی درخت پیر انجیر همقدم شدم ، بی بی پرسید

شهروز خوشگله ، تو نمیخای چیزی رو بهم بگی؟ 

_چه چیزی بی بی خاتون؟

نمیدونم ، اما تو زیادی میفهمی ، پس بگو ببینم چه خبره؟ 

_ بی بی چجوری بگم بهتون ، یه چیزایی هست ولی . 

ولی چی؟

_ولی خودمم مطمين نیستم. پریروز که اومده بودم اینجا تا کرایه خونه رو بگیرم ، رفتم روی ایوان نشستم ، کوکبی برام چای اورد ، بعد وسط حرفاش ، یهو مادر و دختر ، همزمان از جاشون بلند میشدن و دست به سینه یه چیزایی میگفتن ، منم به حدی جا خورده بودم که الکی از جام بلند میشدم و دست به سینه وامیستادم از بس هول شده بودم که استکان چای رو موقع خداحافظی با خودم برداشتم اوردم بیرون ، دوباره برگشتم و از لای درب بازه کوچه ، استکان رو گذاشتم توی حیاط بی بی چرا جیغ میزنه کوکبی؟

  والاااا. میگه که اونها بهش گفتند که امشب میمیره ، 

_ اونها؟؟ اونا دیگه کی هستند؟ 

والا منم نمیدونم چرا کوکبی سر پیری خول شده. . 

_ راستی بی بی خاتون ، کوکبی دیروز تعریف کرد که یه روز صبح از خواب پاشده و دیده کف دست امنه رو نیمه شب حنا گذاشتند. و آمنه هم یه نعلبکی اورد و کلید کرد ک روح اقای صیقلانی رو احضار کنه ، ولی من از خجالت اب سدم ، چون معلوم بود ک اینکاره نیست. 

و پا شدم اومدم

شهروز امروز و الان چرا اومده بودی اینجا؟ 

والا میخواستم بهش بگم که وامش در اومد و یک میلیون واریز شد و من هم یک میلیون رو چون کارت عابرش پیش بود براش از خودپرداز گرفتم و الان توی جیبمه. اینااا. اما دیدم شرایط مناسب نیست دیگه نگفتم بهش. اصلا دروغ چرااا ، بی بی پاک یادم رفته بود که چرا اومدم اینجا. تا بخوام بهش بگم.

 

 

اون شب خانم کوکبی مرد

 

یک میلیون خرج کفن و دفنش شد. 

 

 

 

تمام حکایت عین حقیقته. روحش شاد مرحومه ربابه دونده پادو ، ملقب به خانم سادات محمدی. 

یادش گرامی . 

 


آپگیتی

ترانه ، آواز دلنشین

بقیه در ادامه مطلب

امیل

معرب از سنسکریت نام درختی از تیره فریفون که گاهی بعضی از انواع آن بصورت درختچه یافت می شوند

امیله

امیل ، معرب از سنسکریت نام درختی از تیره فریفون که گاهی بعضی از انواع آن بصورت درختچه یافت می شوند

اوریسا

آیلی: اسم ترکی دخترانه به معنی ماه صفت، ماه رخ.

دلوین: رباینده دل. {شخصت قهرمان رمان آنتون دانیلی در کتاب ، عشق جنون زا}

لاریسا: اسم فارسی دخترانه به معنی نفیس و با ارزش

هیرو: اسم کردی دخترانه  - منسوب به آتش،  آتشی و سرخ گون.

رومیسا: اسم فارسی دخترانت معنی دختری که مانند رومیان است، سپید رو.

مانیسا: اسم فارسی دخترانه به معنی اندیشمند و متفکر.

مهنیا: اسم فارسی دخترانه به معنی آنکه اجداد و پدرانش از بزرگان و نیکان است ، از نسل بزرگان ، بزرگ زاده.

برسین: اسم فارسی دخترانه - اسم دختر داریوش سوم که اسکندر با او ازدواج کرد.

هانیسا: اسم فارسی دخترانه به معنی 

به معنی مسرور و شاد.

رستا: اسم فارسی دخترانه به معنی رستگار شده، رهایی یافته و خلاص شده.

شیدخت: اسم فارسی دخترانه به معنی (شید: خورشید + دخت: دختر)؛ دختر خورشید، زیباروی (به مجاز).

گلبرگ: اسم فارسی دخترانه به معنی برگ گل.

شارمین: اسم سنسکریت دخترانه به معنی فرخنده و خجسته، خجسته فرخنده.

تیلاو: - اسم شخصیت مکمل رمان چار لندن ، عشق در سامپتهمتون

فلورا: اسم لاتین دخترانه به معنی فلوریا، الاهه گلها و بارآوری (در رم باستان)

هیما: اسم عربی، فارسی دخترانه به معنی بانوی عاشق [مرکب از هیم (عربی به معنای عاشق و شیفته) + الف تانیث فارسی]

راهین: اسم کردی دخترانه به معنی آموزنده.

بارسین: نام یکی از ن ایرانی.

سی دا: اسم  لری دختران

دخترانه به معنی هدیه ای برای مادر.

ویونا: اسم فارسی اوستایی دخترانه به معنی عروس، دختری که تازه عروس شده.

(بنده ، شهروز براری صیقلانی ، تمامی محتوای این مطلب [که پیرامون معانی و مفاهیم نام های دخترانه ی خاص میباشد ] را از پژوهش جامع آرتینا سید اجاق زاده محمدی استخراج کرده ام و ارزش محتوایی اش را مدیون این دوشیزه ی محترمه بوده و قدردان تلاشش میباشم) دایدای

اِریحا: اسم عبری دخترانه به معنی مکان خوشبو، گلی که شکوفه آن چلیپا شکل است.

آرنیسا: - ترکیب آر از ارامنه ای با از فارسی پهلوی ، میشود هم وزن اسم مشابهی در یونان باستان که *آرنیسیا* فرشته ی آینه ی وجدان نما نیسا

هلناز: اسم فارسی دخترانه به معنی زیبارو و خوش بو.

پرنسا: اسم فارسی دخترانه به معنی 

معنی مانند ستاره پروین، دیبای منقش و لطیف، پرنیان.

هلنسا: اسم: فارسی، عربی دخترانه به معنی [هل (فارسی) + نسا (عربی)] معطر، خوشبو.

آی سن:  اسم ترکی دخترانه به معنی مثل ماه، زیباروی.

ماهین: اسم فارسی دخترانه به معنی مانند درخشان و نورانی.

تانیا: تانیا درفرانسه: شهبانوی مهربان؛ در کردی: تالار، تهنیا، دختر تنها؛ در خراسانی: توانست

تهنیا، دختر تنها؛ در خراسانی: توانستن؛ در ترکی: آشنا و آشنایی؛ در فارسی: دختر یگانه، بی مانند

 

اسم دخترانه و پسرانه هیوا (Hiva) با ریشه کردی به معنی امید. همچنین هیوا (Heyva) در ترکی به معنی میوه به است.

چه اسمی به هیوا میاد؟

اسم دختر که به هیوا بیاد: هیلا، هلیسا، هیرو، هیلدا، آنیسا، مهرسا، پانیسا، مایسا،

اسم پسر که به هیوا بیاد: هیرسا، هیرمان، هیراد، هیمن،

_________________________________  

اسم دخترآوین

Avin

اسم دخترانه آوین با ریشه کردی، به معنی مانند آب زلال، پاک در کردی به معنی عشق.

چه اسمی به آوین میاد؟

اسم دختر که به آوین بیاد: آیلین، آیشین، یاشگین، شمین، ساتین، نگارین، الینا،

اسم پسر که به آوین بیاد: آرسین، یاسین، هامین، 

اسم دخترانه روژان

Rozhan

اسم دخترانه روژان با ریشه کردی، به معنی روزها.

_________________________________ 

نظربدهید 1396/09/29. 16:17' PM. نوشته شد. سمیه ترابی /بازنشر از وبسایت Kafe98ketab2020@blogfa.com , از مطالب آرشیو شهروزبراری صیقلانی 

_________________________________   

SamandhaFox@gmail.com کاربر به شناسه ی » 

     نظر داد در مورخه 1396/10/12 ساعت "06:29 pm .

 

      چه اسمی برای شخص عامل سقوط فرد منفور قصه ام بزارم ?! شخش اولم راوی هستند رو اسرین انتخاب گذاشتمن اسلن چی هس معناش?،? 

________________________________     

پاسخ

 

درود احترام ، اسم دخترانه اسرین

Asrin

عرضم به حضورتان که اسم دخترانه اسرین با ریشه کردی، به معنی اشک، همچون اشک پاک.

پرسیده بودید ،؛ چه اسمی به اسرین میاد؟

اسم دختر که به اسرین بیادش 

  آیلین، آیشین، یاشگین، شمین، ساتین، نگارین، اسرا هست. 

 

اسم پسر که به اسرین بیادش به نظرم آرسین، یاسین، هامین، آروین، یامین،

_________________________________  

اسم دخترانه آوین Avin - معنی و ریشه

اسم دخترآوین

Avin

اسم دخترانه آوین با ریشه کردی، به معنی مانند آب زلال، پاک در کردی به معنی عشق.

چه اسمی به آوین میاد؟

اسم دختر که به آوین بیاد: آیلین، آیشین، یاشگین، شمین، ساتین، نگارین، الینا،

اسم پسر که به آوین بیاد: آرسین، یاسین، هامین، 

اسم دخترانه روژان

Rozhan

اسم دخترانه روژان با ریشه کردی، به معنی روزها.

_________________________________  

نظربدهید 1396/09/29. 16:17' PM. نوشته شد. سمیه ترابی /بازنشر از وبسایت Kafe98ketab2020.blogfa.com , از مطالب آرشیو شهروزبراری صیقلانی 

_________________________________   

Garoosian00ZABOLI@gmail.com کاربر به شناسه ی » 

     نظر داد در مورخه 1396/10/15 ساعت "03:49' pm .

      

       عالیه ?؟ از هنرجویان سابق سرکار خانم ائمه ای هسم اقای براری چه اسمی به روژان میاد؟?

_________________________________  

  پاسخ 

درود احترام .اسم دختر که گفتید به روژان بیاد: نهان، آیلین، آیشین، آیسان، آیسن، آیلا، آینور، مانیان، سلوان،

بستگی به این داره که چه جایگاهی درون داستان تون داره؟ ایستا؟ پویا؟ همراهتان؟ متضاد ؟ فرعی؟ ضدقهرمان ؟ تکمیلی؟ 

 _________________________________   

Garoosian00ZABOLI@gmail.com کاربر به شناسه ی » 

     نظر داد در مورخه 1396/10/16 ساعت "04:35' pm .

 

? اسم پسر که? به شخصیت روژان در رمان بیاد? ک بتوانم از آن شخصیت مکمل یا فریعی یا? پویا و یا شخصیت ایستا قرار بدمش چی اسم یا نام مناسبته استاد؟? 

_________________________________      

پاسخ:

درود احترام .

روهان، رایان، آریان ، ماهان ، شایان ، آیهان ناتان، آرسان، جانان،و بسته به خصایص شخصیت شما داره، در ضمن هزارمین بار تاکید میکنم بنده استاد نبوده و نیستم و مطالب فوق هم از بنده نیست و بنده سررشته ای از معانی و مفاهیم اسامی ندارم

  _________________________________  

 FasterMsKo@gmail.com کاربر به شناسه ی »  

     نظر داد در مورخه 1396/10/26 ساعت "14:55' pm .

 

فاطمه هسم. اوستاد سوال شوده برایم کخ :-) سلین و سورن به نظرم ترکیب قشنگی در درام هسن یا نوچ^

_________________________________   

پاسخ 

درود احترام 

خسته شدم از بس توضیح دادم که به هرکسی لقب استاد ندید ، اگر بنده استادم پس آقای تیوپور چیه؟ پس استاد جلیل غدیری چیه؟  

در ضمن هم راستا و هم وزن سورن و سلین میشه 

اسم دخترانه سالیز Saliz - 

اسم دخترانه وانیا Vania -

اسم دخترانه تیارا Mahura - 

اسم پسرانه ایلیاد Iliad - 

اسم پسرانه شهراد Shahrad -

اسم پسرانه رادین 

اسم پسرانه رادوین Radvin - 

اسم دخترانه دیانا Diana -  

اسم دخترانه سلین Selin -

اسم دخترانه سوین Sevin 

 

 

 


 

 

محله  امین الضرب در رشت

محله ای که میتوان آنرا به کتاب قصه ای قدیمی همچون هزار و یک شب توصیف کرد . 

این محله ، بافت سنتی و کوچه های خشتی خود را با رنگ و لعاب زندگی اتوماسیون و مدرنیته معاوضه نکرده . و گویی همچون کپسول زمان ، همه چیز درونش ثابت و ماندگار شده. این محله ی شهر رشت ، بیشتر مصداق خیابانی باریک و پر پیچ و خم است که دو سویش کوچه های بن بست و باز بسیاری دارد . و مشابه یک (،گذر) است که با وجود تمامی پیچ و تاب ها و خمیدگی هایش باز همراستای رودخانه ی پر آب زرجوب اغاز و پایان میابد. 

 امین الضرب یعنی مسیر و خیابانی باریک که در عرضش به زحمت یک لاین رفت و یک لاین برگشت وجود دارد . مسیری پر پیچ و خم و مارپیچ که از بازارچه ی چوبی میوه و تره بار سنتی زرجوب و کنار پل باریک زرجوب آغاز و هم راستا با جهت رودخانه ی زَر (زرجوب) پیش میرود .از چندین باغ بزرگ شخصی و یا ممنوعه میگذرد ، از شهرکی متروکه و پر رمز و راز در دل باغی وسیع عبور میکند ، تا به باغی دیگر و مخوف و بی انتها بنام سیاه باغ. منتهی میشود . سیاه باغ بدترین پیشینه را در سطح شهر داراست و کمتر انسانی شبها جراءت ورود به ان را دارد ، بعبارتی دیگر این باغ در میان ده باغ بزرگ شهر ، ناخلف ترین و شرور ترین و بزرگ ترین باغ محسوب میشود ، که شهرت سیاهش را مدیون حوادث دلخراش و جنایاتی ست که در پستوی مخوف و پنهانش بوقوع پیوسته . از اینرو همسایگی با چنین باغ شرارت پیشه ای سبب سرافکندگی محله ی امین الضرب شده . و همواره در زیر پوست محله حوادثی در کمین نشسته . و هر جرقه ی کوچکی مقدمات بروز حادثه ای را فراهم خواهد کرد . اکثر قسمت های محله دارای هویت منحصر بفرد خودش است ، که هزاران داستان واقعی و تلخ شیرین در خود نهفته دارد . بطور مثال از ابتدای محله ی ضرب از سمت بازارچه ی چوبی و حُرمت پوش کافیست موازی با طول رودخانه ی عمیق زر ، دوصد متر به پیش بیاییم تا پل باریک چوبی زهوار در رفته و قوس داری را بروی رودخانه ی عریض طویل زرجوب ببینیم ، 

با کمی دقت میتوانیم ببینیم که شال صورتی رنگی در دو متر پایین تر بروی تیغه ی تیز و فولادی پایه ی پل آویزان است و در هوا تاب میخورد و میرقصد ، اما رقصی از جنس هجرت از زندگی به دنیای مردگان[] ~ًًٍٍْ .

 

اپیزود اول **:** آمنه و گربه ای که بروی دو پایش راه میرفت و فارسی را با لهجه ی عربی سخن میگفت. 

-;ْ( (ٍُ لطفا دوستانی که به مسایل ماوراءالطبیعه فوبیا و ترس نهان دارند ، هم اکنون این کتاب را به شخص دیگری هدیه بدهند) );ْ  

 

 

صفحه هفتم _ اثر : رمان انتزاعی حقیقی و مجوز اثبات مستندات از ممیزی وزارت ارشاد اسلامی دریافت گردیده/ 

 

*ْ ْ ادامه ___ 

ًًًًٍٍْْ~[] همین یکسال و یک ماه پیش بود که دختری غریب و تازه عروس پس از طرد شدن از دیار خود بهمراه عشقش به این شهر بارانی هجرت کرد ، و بعبارتی پناهنده ی رشت شد . او در اوج خوشبختی و رضایت از شوهرش در ابتدای زندگی مشترکش ،بروی پل باریک و مرتفع آمد ، رودخانه ی زَر در ان مقطع از سال بدلیل بارندگی های شدید تا هشت متر عمق داشت و شدت جریان آب و ضایعات فی و یا کُنده های درختانی که از بالای مصب رودخانه کَنده شده سبب جمع شدن الوار و نوخاله های زیادی در زیر پایه ی پل شده بود ، و پایه های پل تا زانوی خود در آب بود .

شاهدان همگی از لحظه ی حادثه ، شرح حال مشترکی داده اند ، و گویند که ، آمنه ، یک روبان کوچک صورتی را بر حفاظ حاشیه ی پل گره زد و چندین بار ان روبان را باز و در چند قدم انسوتر مجدد بست . و لحظات اخر یکی از رهگذران که پیرزنی در همسایگی شان بود و بقصد رفتن به نانوایی ، حین عبور از پل ، با او مواجه گردیده ،با گشاده رویی و خوشحالی گفته بود که؛  

       بنظرتون این پرچم صورتی رو کسی ممکنه از دور میله ی نرده های پل باز کنه و اشتباهن ببنده به موههاش؟ 

پیرزن که همواره در شراط عادی ، هر مطلب را در سومین بار میشنوید و میگفت ؛ هاان؟ و در چهارمین بار تازه شک میبرد که ماجرا چیست؟  

هیچ نشنیده بود ، ولی به لطف نوه ی کوچکش از عرض باریک و کف چوبی و زهوار در رفته ی پل از کنار آمنه گذشتند و زنبیل پیرزن نیز سبب لبخند نشاندن بر چهره ی امنه شد. 

نوه نیز زیر لبی قر قر میکرد که چرا مادربزرگش از پوست ابمیوه های ساندیس ، زنبیل خلق کرده

اما حتی از نظر ان کودک نیز یک جای کار میلنگید ، زیرا آمنه به یک تکه روبان کوچک میگفت ؛ پرچم !. 

 

هنوز نانوایی تنورش داغ نشده بود که آمنه زیر بارش قطرات ریز و کوچک باران ، در خزان 1359 

  خودش را در لحظه ای شوم و غیر منتظره به پایین پرت کرد ، حین سقوط شال صورتی رنگی که به سر داشت ظاهرا ناخواسته به تیغه ی اهنی پایه های پل گیر کرد و سر او نیز به تیغه ای تیز پل اصابت کرد و از ارتفاع زیاد خودش را پرت کرد به پایین . او در جریان شدید آب رودخانه ای سرکش و طغیانگر سقوط کرد، هیچ کس ندید که او بروی آب بیاید ، و چندید روز در شهرهای بالاتر که رودخانه به مرداب انزلی میرسد دنبالش گشتند ، و تنها وقتی حقیقت عیان گشت که بدلیل صاف شدن اسمان و توقف بارندگی ، سطح آب کمی پایین امد ، و مشخص گردید که پیکر امنه دقیقا زیر پایه های قطور پل ، بین نوخاله ها و الوار ها گیر کرده است ، .

 

و اما پس از مدتها همچنان شال صورتی رنگ و حریرش در هوا میرقصد و در وسط عرض رودخانه و یک متر پایین از کف پل ، به تیغه ای گیر کرده ، و هر لحظه از شبانه روز در نقش پرچمی ست که بر افراشته و برقرار است و همچنان در باد میرقصد تا آخرین رد پای آمنه بروی این کره ی خاکی و زمین سنگی و اجاره ای را به یادمان بیاورد. روبان صورتی نیز توسط دختر نوجوانی بنام آیلین از حفاظ پل باز شد و او بیخبر از ماجرا گره ی کور روبان را به زحمت گشود و با آن روبان زیبا برای موی خودش یک گره مو درست کرد و موههای بلندش را بست و خوشحال سمت خانه رفت تا به مادرش آنرا نشان دهد

و اما • • • • ، 

 آمنه به چه نیتی قصد نشانه گذاری محل خودکشی خود را با یک روبان باریک صورتی رنگ داشت؟ 

هیچ کس نمیداند ، اما از دست تقدیر شال حریر صورتی رنگش بطور کاملا ناخواسته به ان مکان گره ی کوری خورد ، و در باد همچون پرچمی از یک تراژدی و سرنوشتی نافرجام برافراشته ماند تا یاد و خاطر آمنه را بی وقفه زنده بدارد .

 

این یک روایت حقیقی ست ، و هدف نقل صحیح ماجرا بوده به همین دلیل بی پیرنگ نگارش شده . از بیان مطالب غیر حقیقی و یا گمانه زنی ها پرهیز شده ، زیرا اثباتشان مقدور نبوده ، روایتی مشترک پیرامون این حادثه از جانب سه شخص مرتبط وجود دارد ، 

 

  •ًًًًٌٍَُُِ ًًًٌٍٍٍٍٍَُُُُّّّْْْ•ًًًًًًًٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍَُُِّّّْْْ ًًًًًًًًًًٌٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍََُُُُُُِّّّّّّْْْْْْ•ًًًًٌٌٍٍٍٍٍٍٍُُُُُِِ ًًًٍٍٍٍٍٍ شخص اول یک_ زینت خانم (همسایه ی آمنه )

    1_ _ ایشان مدعی شدند که آمنه لحظاتی پیش از مرگ ، به او گفته بوده که خواب عجیبی دیده و اگر بمیرد میتواند مجدد به دنیای غیر مادی و ادامه ی خواب نیمه تمامش برسد. [درحالیکه مرحوم آمنه یعنی سیده ربابه سبز پیشخانی صیقلانی ، هیچگونه سابقه ی بیماری روحی نداشته و در سلامت عقل و روان سیر میکرده ] 

  •ٌٌٌٍٍٍٍٍٍُُْْْ ًًًًًًًٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍَُُِّّّْْْ ًًًًًًًٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍَُُِّّّْْْ ًًًًًًًٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍَُُِّّّْْْ•ًًًًٍٍٍٍُ شخص دوم_  

    ~ 2__ شوهر آمنه . اقای سعید وارثان دیلمی _  

  ایشان ادعا میکنند که هیچ کم و کسری و مجادله و مشکلی در زندگیشان نبوده و آمنه خیلی هم از زندگی مشترکشان راضی بوده ، اما تمام مشکل از نیمه شب پیش ،از حادثه اغاز گشت. زیرا گویا نیمه شب آمنه او را بیدار کرده بود و خودش مشغول صحبت با موجودی خیالی بود . در پاسخ شوهرش که پرسیده با چه کسی حرف میزنی او پاسخ داده 

امنه؛ با این آقای گربه ای که روی دو تا پاهاش راه میره و بلده فارسی حرف بزنه.  

    سپس شوهرش پنداشته که او خواب میبیند و او را صدا زده . در ادامه نیز آمنه ادعای عجیبی را برای شوهرش بیان کرده که به دور از عقل سلیم است. 

آمنه مدعی شده که ساعتها در یک جشن و پایکوبی بوده به همراه آن گربه ی تمامن سیاه. گربه ای که بروی دو پاه راه میرفته و با لهجه ی عربی ، فارسی را حرف میزده از او خواسته که از دنیای مادی و زمینی دل بکند و یک روبان صورتی را در لحظه و مکان خروجش از دنیای نفسانی و فانی بعنوان یادگاری بیاویزد . 

 

         سوم_ سومین روایت که کمی مقبول تر و مستند تر است مربوط به تیم بررسی و تحقیق تشخیص هویت شهربانی و کمیته ی بررسی صحنه جرم در محله امین الضرب ، واقع در ابتدای حوزه ی شالکوه ست. که سرهنگ سید فرزاد شفیعی کنارسری ریاست وقت کلانتری میگوید که آمنه ، عادت به دلنویسی داشته ، و این امر کمک بزرگی به جمع اوری مدارک و عدله برای یافتن حقیقت است . ایشان مبنای کار را طبق اظهارات مشابه اهالی کوچه ی بهار و نوشته های مکتوب فرد متوفی بنا نهادند. مرحومه آمنه در دفتر های به رنگ کاهی و شیره ای رنگ با خودکار مشکی روزمرگی هایش را دلنویس میکرد ، و در نوشته هایش از شش ماه اخیر تا کنون ، سه مورد حضور و برخورد با گربه ی دو پا ایستاده و سیاه رنگ قید شده . ولی ماباقیه نوشته هایش گویای رضایت کامل وی از زندگیش و همسرش بوده . او هیچ نشانه ای از مشکل اعصاب و روان نداشته . اما درون دفتری ، مربوط به دو ماه قبل ، بی مقدمه هفت مطلب کوتاه با شماره گزاری به ترتیب زمانی وجود دارد که لحظه ی نوشتنش ، هنوز هیچکدام رخ نداده بود، ولی دست کم اکنون اولین موردش بوقوع پیوسته .

 

توجه : جملات عینن قید شده ، اما فاقد رعایت دستور زبان فارسی ست . و گاه از جملات عربی استفاده شده . در حالی که آمنه هرگز عربی را تسلط نداشته. 

او در این صفحه ی بی ربط اما مرموز نوشته: 

 . 

_1. حریر روبان صورتی برافراشته در باد ، رودخانه ی طغیانگر و سرکش ، دختری ، امانت زمینی اش را به رودخانه ی زَر انداخت و روحش خیس سوی نور شتافت .  

(چندی بعد با مرگش سبب تعبیر گزینه اول شد ) 

2_ دختر بچه ای معصوم و یتیم بیگناه قربانی شد با ارزویی اشتباه. میمیرد ستاره ی شهاب سنگ ارزویش را نشنید. قاتلش مرغ امین . همین .  

(گمانه زنی ها حاکی از شباهت کامل این گزینه با مرگ دختر بچه ای در هفت سالگی و در همسایگی امنه است که با فاصله ی چند ماه پس از امنه بی دلیل شبانه فوت نمود ، نامش آیلین بود و مادرش میگفت که ان شب قبل خواب ،ایلین عبور شهاب سنگی را برای اولین بار در زندگیش در اسمان مشاهده میکند و با دستپاچگی تصمیم به آرزو کردن چیزی را گرفته ، اما از انجایی که کودک بوده و پیش از این نیز هیچ وقت ارزویی نکرده ، ارزویی فی البداعه میکند و میگوید؛ ارزوم اینه که برم پیش عزیزجونی ،چون خیلی وقته ندیدمش .__اما مادربزرگش بتازگی فوت نموده بود و ایلین از ماجرا بیخبر بود . او شب خوابید و هرگز بیدار نشد . حال طبق جمله ی یادداشت شده توسط امنه ، مدعی ست که تصور مادر ایلین غلط است و تقصیر مرغ امین بوده که در لحظه گفتن ارزو از بالای سرش در پرواز بوده . طبق افسانه ها اگر هنگام بیان کردن ارزویی صادقانه و پاک. مرغ امین از ان حوالی در حال پرواز باشد بواسطه ی امین گفتن بی وقفه اش ان ارزو براورده خواهد شد . روایت غیر مستند و اثبات نشده ای از حضور پرنده ای عجیب ان مقطع در نزدیکی پل رودخانه زرجوب موجود است که شاهدان محلی همگی به یک شکل شمایل مشابه به هم مشاهدات خود را برای کارشناس محیط زیست گیلان نقل کرده اند که ان پرنده را در نوک تاج کاج بلند درون کوچه ای بنام سهرابی دیده اند که نشسته بوده و بلندای دم عجیب ان به چندین متر میرسیده و ظاهری افسانه ای داشته . )

3،__ پسرک نوجوان گنجشک ها را از یاد میبرد گنجشکها هم لانه میخواهند او میمیرد قاتلش گنجشک ها.

( گمانه زنی ها حاکی از شباهت این گزینه با مرگ پسرکی بنام داوود در همسایگی امنع است که هفت سال بعد از مرگ آمنه بدلیل خفگی استشمام گاز منوکسید کربن فوت نمود و اتش نشانی مقصر را لانه ی گنجشکی اعلام نمود که سبب مسدود شدن مسیر خروجی دودکش بخاری شده بوده) 

4_ برای انتخابات جلسه را دست گرفته بود و از حیله دشمنی غایب در جلسه بیخبر به کیف قهوه ای نگریست. همه جا انفجار گردو خاک ، بیشمار میمیرند. قاتلش کلاه صفت بود شاید ، او میگریزد به دیار غربت تا سی تقویم بعد میمیرد 

(شاید پیشاپیش انفجار بمب در مجلس و مرگ مطهری را پیش بینی کرده بود که بعدها متهم درجه ی اول بمب گذاری شخصی بنام کلاهی نامیده شد و در سال 1398 در اروپا ترور میشود )

5_ پسرکی ست اکنون جوان . اهل دریا ست. 

او بهترین ورزشکار میشود ، او از بدو تولد یک قایقران ماهر زاده شده . پشت لبهایش سبز ، به دنبال توپ میدود در ساحل. او اما قایق ندارد . ده تقویم بعد ترمزش دیر میگیرد و او با کودکش از کالبد میروند سوی نور. هرگز نخواهند فهمید که چرا ترمزش خالی بود 

(احتمال داره که حادثه فوت سیروس قایقران در تصادفی که بدلیل ایراد در سیستم ترمز خودرو بوده رو بشه با گذشت سالها ، به گزینه شماره پنج ربط داد )

 

6_،گربه گفت که یک مرد با گیتار بنده ی خدا نامش میشود . او را همه میشناسند یکروز اما بیست تقویم بعد. او در جنوب است. نصر . برادر خانمش از زهر مصری استفاده تا هیچگاه نخاهند فهمید راز قتل

. (ناصر عبدالهی ، که توسط برادران همسرش بواسطه سم کمیاب و معروف سنتی که در مصر و یمن و اردن گاه یافت میشود مسموم شد زیرا بتازگی با یکی از هنرجویانش بنام مریم وارد رابطه ی عاطفی شده بود)

((( اکنون بعد از سی و هشت سال 

تمامی سینزده مورد رخ داده و از اپیزود دوم ، به شرح یکایکشان خواهیم رفت)) ) 

           پایان اپیزود یک . ش

                    از قصه های محله ی ضرب 

                       داستان های کوتاه حقیقی 

                        بقلم شهروز براری صیقلانی

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها